در وصف ذات, صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست
باید به بال رفت و درآورد گیوه را
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست
در وصف ذات, صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست
باید به بال رفت و درآورد گیوه را
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست
بیشتر از حدِّ انتظار ِ فقیر است
آنچه که در بین ِ کوله بار ِ فقیر است
پیش ِ تو افتادنم مقام ِ بلندی است
گاه زمین خوردن افتخار ِ فقیر است
خورشید گرم ظهرهای آسمان هستی
تا صبح تا شب تا سحر پیشم بمان هستی
تو ممکن نا ممکنی های هر امکانی
در ناگهانِ نیستی ها ناگهان هستی
سائل آشفته ام باتو پریشان نیستم
بی سرو سامانم و دنبال سامان نیستم
در حرم پروانه خاکستر شود راضی تر است
در میان شعله ات فکر گلستان نیستم
کریم های دو عالم بهنام زاده شدند
زبانزد همه ی خاص وعام زاده شدند
اگر که ظرف نباشد توقعمِی نیست
شراب ها همه از فیضجام زاده شدند
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات
چه زود این همه تغییر کرد آب فرات
چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم
رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات
نام ما را ننویسید, بخوانید فقط
سر این سفره گدا را بنشانید فقط
آمدم در بزنم, در نزنم می میرم
من اگر در زدم این بار نرانید فقط
شب گذشته کمی خوب شد سخن می گفت
برایم از خودش از حال خویشتن می گفت
از اینکه سنگ گرفته به معجرش به سرش
و یک به یک همه اش را برای من می گفت
خوب است هر عاشق قرنی داشته باشد
در دست عقیق یمنی داشته باشد
گر میل به قربان شدنی داشته باشد
بد نیست که معشوق «لن» ی داشته باشد
بالاترین محله ی پرواز جاش بود
خورشید از اهالی صبح نگاش بود
خال لبش که ارثیه ی آفتابهاست
یک آسمان ستاره ی قطبی فداش بود
مِنّتِ زلف تو دارم که گرفتارم کرد
گوهر مهر تو اینگونه خریدارم کرد
کافری بیش نبودم عَلَوی ام کردی
نفس عشق شما بود که بیدارم کرد
وقتِ پذیرایی ات غذا نشود کم
لطفِ تو با حیف و میل ما نشود کم
هر که نشد سائل تو باخت وگرنه
دور ِکرم خانه از گدا نشود کم