نشسته ام بنویسم که بال یعنی تو

نشسته ام بنویسم که بال یعنی تو

عروج کردن سمت کمال یعنی تو

نشسته ام بنویسم تصورت, هیهات

فراتر از جریان خیال یعنی تو

مظهر خدا

زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت

توحید انعکاس نمایانتری نداشت

جز در مقام عالی زهرا فنا شدن

ملک وجود فلسفه دیگری نداشت

دون ماه قدم می زنم سحر ها را

بدون ماه قدم می زنم سحر ها را

گرفته اند از این آسمان قمرها را

چقدر خاک سرش ریخته است معلوم است

رسانده است به خانم کسی خبرها را

امروز دیگر سامرا مثل یتیمی

 امروز دیگر سامرا مثل یتیمی

امروز دیگر سامرا آقا نداری

در آسمان آفتابی نگاهت

آن گنبدی که داشتی حالا نداری

گودال

بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد

همینکه پیکرت افتاد خواهرت افتاد

تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی

هزار مرتبه زینب, برابرت افتاد

اجازه ی سفر


از درد بی حساب سرم را گرفته ام

با دستمال بال و پرم را گرفته ام

از صبح تا غروب نشسته ام یکی یکی …

این خارهای موی سرم را گرفته ام

یعقوب کربلا

یعقوب کربلا چه قدر گریه میکنی

از صبح زود تا به سحر گریه میکنی

یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد

داری برای چند نفر گریه میکنی

سقا

خبر پیچیدکه سقا به هم پیچید

کنارخیمه ها آقا به هم پیچید

قمرافتاد و پشتش آفتاب افتاد

همینجا بود عاشورا به هم پیچید

گودال

بلند مرتبه شاهی وپیکرت افتاد

همینکه پیکرت افتاد خواهرت افتاد

تو نیزه خوردی ویک مرتبه زمین خوردی

هزارمرتبه زینب, برابرت افتاد

تنور خولی

تازه رسیده ازسفر کربلا,سرت

بین تن تو فاصله افتاده تا سرت

با پهلوی شکسته و با صورت کبود

کنج تنور کوفه کشانده مرا سرت

ناگهان بازوی آب آور تو می ریزد

ناگهان بازوی آب آور تو می ریزد

مشک می ریزد و چشم تر تو می ریزد

مژه های تو خودش لشکری از طوفان است

تیر را چون بکشم لشکر تو می ریزد

آب رو

آن باده ای خوش است که نذر سبو شود

آن غصه ای خوش است که آه  گلو شود

 اصلا به یک دو قطره نباید بسنده کرد

آن چشمه,چشمه است,که یک روز”جو” شود

دکمه بازگشت به بالا