در این سیاه چال جلوه ی قمر نشسته بود
چو ناله ای که صبح و شام بی اثر نشسته بود
به وقت گریه کردنش زمان غصه خوردنش
قضا ز کار ایستاده و قَدَر نشسته بود
در این سیاه چال جلوه ی قمر نشسته بود
چو ناله ای که صبح و شام بی اثر نشسته بود
به وقت گریه کردنش زمان غصه خوردنش
قضا ز کار ایستاده و قَدَر نشسته بود
اگر می توانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جانی بمان
زمینگیر من,آسمانی,بمان
ای اقیانوس ها سرچشمه ی آن رود چشمانت
ملائک بنده ی پیوسته ی معبود چشمانت
ز قاب قوس او ادناست بالا تر مقام تو
اگر که زیر پایت آسمان, پس چیست بام تو؟
در راه که می آمدی خوشحال بودی
روی پر جبریل روی بال بودی
مشتاق دیدار برادر بود چشمت
یعنی گرفتار برادر بود چشمت
ساکن وادی نعیم شدیم
درِ این خانه تا مقیم شدیم
شست باران سیاهی ما را
زاغ بودیم و یاکریم شدیم
فقط نه خونجگرم از بی احترامی ها
نگاه شام, امان از نگاه شامی ها
شبیه گردن مان , روضه بسته می خوانم
دو سه شب است نماز نشسته می خوانم
آه , از شام فقط آه رهاوردم شد
آنچه یک عمر به آن فکر نمی کردم شد
گفتنی نیست بلایی که سرم آوردند
چه قدر زخم برای جگرم آوردند
توی کاسه آب می دید گریه می کرد
بچه ای رو خواب می دید گریه می کرد
یه نگاه به دور دستاش مینداخت
هر موقع طناب می دید گریه می کرد
از تو سر رو نیزه و بدن زمین
نیزه ها رو تنت اومدن زمین
تا صدای گریه مون بلند میشد
ما رو از رو اسبا می زدن زمین
تازه بی بال و پریم شروع میشه
غم بی هم سفریم شروع میشه
تو رو سر بریدن و راحت شدی
تازه من در به دریم شروع میشه
از ضعفِ دست بسته و پای شکسته ام
کنج خرابه پیش ملائک نشسته ام
دیگر توان نمانده برایم که پا شوم
جان میدهم اگر که ز عمه جدا شوم
چشام صحرا رو دریا می کنم
وسط معرکه غوغا می کنم
روی این خاک با خدا وعده داری
من خودم خیمه تو بر پا می کنم