از بس نفس نفس زدی ای ماه دلربا
چون شمع سوختی و نداری دگر صدا
پنجه به گیسوی تو گره خورد قاسمم
دست عدو به کاکل تو گشته آشنا
از بس نفس نفس زدی ای ماه دلربا
چون شمع سوختی و نداری دگر صدا
پنجه به گیسوی تو گره خورد قاسمم
دست عدو به کاکل تو گشته آشنا
سنگ ها سوی عمویم چقدر می آید
عمه جان،فاطمه با دیده ی تر می آید
عمه بگذار روم تا که کنارش باشم
از دل قتلگهش بوی پدر می آید
هزار کوه بلا را به شانه ام بردم
ز دوری تو پدر همچو لاله پژمردم
قدم خمیده شده مثل مادرت زهرا
به مثل مادرت از داغ و غصه افسردم
لب گشا تا که بگویی سخن آخر را
چشم وا کن که ببینی تو دو چشم تر را
از زمانی که در این دشت رسیدیم حسین
همه جا می شنوم زمزمه ی مادر را
کوفه شد چشم و مرا گرم تماشا شده است
یار بی یاور تو بی کس و تنها شده است
بین این شهر زبانزد شده نیرنگ میا
صحبت از غارت انگشترت آقا شده است
غربت هیچ کسی مثل تو مولا نشود
مرهم زخم دلت؛زخم زبانها نشود
جگرت سوخته از زهرو دلم می سوزد
جگر سوخته با خنده مداوا نشود
تنها نسوخت از شرر زهر حنجرت
آتش رسید بر جگر و جسم لاغرت
یکبار غرق خون لبت از زهر شد ولی
عمری چکید خون دل از دیدهی ترت
پیرمردم نکشیدم ندهید آزارم
بگذارید به همراه عصا بردارم
به زمین میخورم و طاقت ره رفتن نیست
در همین اول ره،کاش که جان بسپارم
نوحوا علی الحسین چه رنجی کشیده است
آنکه قدش ز بار مصیبت خمیده است
نوحوا علی الحسین بنالید در غمش
چون مادری که ماتم فرزند دیده است
سیدی دنیا وَ ما فیها صدایت میزند
خاتم پیغمبران طاها صدایت میزند
شد دعا هم خسته، از دست دعاهایم بیا
ای دعای ما، دعا حتی صدایت میزند
من از تو دور، نگارم خدا کند که بیائی
چگونه اشک نبارم خدا کند که بیائی
تویی که بِه ز گلی ای گل همیشه بهارم
منم که کوچک و خارم خدا کند که بیائی
در این زندان ندارد روز، فرقی با شب تارم
ز دوری ات رضا جانم گره افتاده در کارم
تمام آرزوی من، بوَد این آرزوی من
که من این لحظهی آخر، ز رویت بوسه بردارم