دلم غیر ایوان پناهی نداشت
دلم زائری بود و راهی نداشت
دلم در بساطش جز آهی نداشت
علی داشت آن را که شاهی نداشت
دلم غیر ایوان پناهی نداشت
دلم زائری بود و راهی نداشت
دلم در بساطش جز آهی نداشت
علی داشت آن را که شاهی نداشت
مینویسم سر خط نام خداوندِ رضا
شعر امروز بپرداز به لبخند رضا
آنکه با آمدنش آمده محشر چه کسی ست؟
از تو در آل نبی با برکت تر چه کسی ست؟
گفتن ندارد ……. کوچه شلوغ و جای یک سوزن ندارد
نامرد مردم ……. حق علی و فاطمه خوردن ندارد
مادر به خود گفت ……. شاید کسی کاری به کار زن ندارد
من از نبی ام ……. حتما کسی کاری به کار من ندارد
افتادن زن ……. درپیش چشم دیگران دیدن ندارد
برخیز مادر ……. زینب پناهی غیر این دامن ندارد
وقتی حسینت ……. درلحظه ی گودال پیراهن ندارد
مجید تال
پای مرا به مجلس آقا کشید و رفت
دیوانه ای که از قفس آخر پرید و رفت
دلگیر بود, طعنه ی ما را شنید و رفت
شکر خدا که فاطمه او را خرید و رفت
از سر ِناقه ی غم شیشه ی صبر افتاده
همه دیدند که زینب سر قبر افتاده
چشم او در اثر حادثه کم سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است
از خدا آمده ام تا به خدا برگردم
پس چرا از سفر کرب و بلا برگردم
باز هم دربدر شب شدم ای نور سلام
باز هم زائرتان نیستم از دور سلام
با زبانی که به ذکرت شده مامور سلام
به سلیمان برسد از طرف مور سلام
دست مرا گرفت وبه دست قلم گذاشت
حسی که باز پای مرا درحرم گذاشت
حسی که اشکوار به چشمم قدم گذاشت
تا ((اشفعی لنا))به لبم دم به دم گذاشت
هوای دیدن خورشید درسرم افتاد
که ناگهان به دلم جذبه ی حرم افتاد
کسی میان دلم ((اشفعی لنا ))میخواند
کسی که خاک ترین بودو از طلا میخواند
از صفای ضریح دم نزنید
حرفی از بیرق و علم نزنید
گریه های بلند ممنوع است
روضه که هیچ سینه هم نزنید
مرغ روحم یکه تازی می کند
با دل سرگشته بازی می کند
پر گشوده از درون تا به برون
تا سراید شرح شوق در درون
داشت آن روز زمین قصه ای ازسرمی خواند
قصه ی دیگری از یاس معطر می خواند
رخ مولود چنان با رخ مادر می خواند
که پدر زیر لبی سوره ی کوثر می خواند