باز زانو زده دل پشت بقیع
تا زند دست به دامان شفیع
حزن این خاک به دل بنشسته
دل مغموم, دل بشکسته
باز زانو زده دل پشت بقیع
تا زند دست به دامان شفیع
حزن این خاک به دل بنشسته
دل مغموم, دل بشکسته
آتش زبانه می کشد از تار و پود در
انگار سوخته استتمام وجود در
بانو که در اتاق کناری نشسته بود
بیرون دویده است بدنبال دود در
دریای اشک در دل چاهی شناور است
مردی به فکر پیکر درگیر با در است
پهلو…! که بگذریم ولی در شکسته شد
آتش گرفت چادر و چشمان ما تر است
هی بال بال می زند این روز آخری
گشته هوای خانه مادر کبوتری
آغوش باز کرده به دنبال بچه هاست
گل کرده باز در دلش احساس مادری
به التماس نگاه یتیم های خودت
به دستهای کریمانه ی دعای خودت
بیا دوباره دعاکن ولی برای خودت
برای پهلو و بازو و دست و پای خودت
نصف شب این کیست روی شانه هایبوتراب
می رود تا آسمان با های های بوتراب
این چه بغض سرگرانی هست در بیم وسکوت
می فشارد وسعت سنگین نای بوتراب
دوباره آمده ام تا سفارشی بدهم
برای خانه من در بساز ای نجّار
دری که کنده نگردد به ضربه لگدی
دری مقاوم محکم ز بهترین الوار
رفتن به بهشت قرب حق آسان است
راهی که علی رفت؛ ره رضوان است
ای سُنی بدبخت به بیراه مرو
این ره که تو می روی به ترکستان است
مقابل حَرَمت, در خیالِ خود, بانو
به نام حضرت سقا, نشسته بر زانو…
غرض زیارت خورشیدِ بی نشان در خاک
به قصد قربت پیغمبریست در افلاک
اینجا که کسی پنجه بهدیوار کشیده ست
دستی ز وفا نقش غم یار کشیده ست
این در که چنین سوخته و دود گرفته ست
آتش به دلی خسته ز اغیار کشیده ست
سال ها گریه کن ِ حضرتزهرا هستم
از ازل معتکف هیئت زهرا هستم
چشم بارانی من هدیهشده از مادر
مورد مغفرت و رحمت زهراهستم
ایندیده ای که اشک, روان گشته از برش
دارد هوای دیدن شش گوشه در سرش
گر یار کند نظری بر غم دلم
من هم کنم نثار, جان در برابرش