می زند شام خنده بر آهم

می زند شام خنده بر آهم
مثل کوفه ست شاید اینجا هم

بس که من ناله می کنم هرشب
عالمی شد پریش از آهم

امشب خدادعای مرامستجاب کرد

امشب خدا دعای مرامستجاب کرد
بابامرا برای خودش انتخاب کرد

منکه توان پاشدن ازجانداشتم
خیرش قبول عمه دوباره ثواب کرد

سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند

سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
نبی و فاطمه و بوتراب را گریاند

صدای مویه ی زلفش که دست باد افتاد
چقدر حضرت ختمی مآب را گریاند

گنبد طلای شاه را از دور می بینم

گنبد طلای شاه را از دور می بینم
گلدسته را با حالتی مغرور می بینم

دور و برم تاریکی مطلق,ولی اینبار
در روبرویم عالمی از نور می بینم

همه شب به یاد رویت نظری به ماه دارم

همه شب به یاد رویت نظری به ماه دارم
به جنون کشیده مانم چو به مَه نگاه دارم

دل من به جستجویت همه شب به شوق رویت
شده معتکف به کویت چو تو پادشاه دارم

فهم هر کس که رسیده خاکسار زینب است

فهم هر کس که رسیده خاکسار زینب است

قلب ما گر درد دارد بی قرار زینب است

چشم ما از خود ندارد اشک؛ زهرا لطف کرد

مثل چشمه, چشم شیعه اشک بار زینب است

گاه نعمت گاه کیفر سر به راهم می کند

گاه نعمت گاه کیفر سر به راهم می کند

گاه یک لبخند دلبر سر به راهم می کند

دیده ام پرواز را گر چه زمین گیرم ولی

بال و پر های کبوتر سر به راهم می کند

منِ ناقابل اگر تشنهٔ دیدار توام

منِ ناقابل اگر تشنهٔ دیدار توام

از طفولیتم ارباب گرفتار توام

نیستم مستحق این همه لطف و کرمت

تا نفس می‌کشم‌ای شاه بدهکار توام

در مرز خویش ماندن و از مرز رد شدن

در مرز خویش ماندن و از مرز رد شدن
با مُهر و مِهر فاطمه اصل سند شدن

این آروزی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن

برای خرمن آهم حریق میخواهم

برای خرمن آهم حریق میخواهم
رکاب چشم که دارم عقیق میخواهم

عطای چشمه ی اشکی… شهید اشک روان
چو عمق فاجعه هایت عمیق میخواهم

گیسوی آرامش به دست باد افتاد

گیسوی آرامش به دست باد افتاد
راه گریز صید بر صیاد افتاد

آتش ز خرمنگاه سینه زد زبانه
بر پیکر توحید خورده تازیانه

آب میدید به یادِ قمرش می افتاد

ناله یِ واعطشا بر جگرش می افتاد
آب میدید به یادِ قمرش می افتاد

بی سبب نیست که از جمله یِ “بَکّائون” است
اشک از گوشه یِ چشمانِ ترش می افتاد

دکمه بازگشت به بالا