در سرش خیره سری فکر خیانت دارد
دست سنگین کسی میل جنایت دارد
یک نفر نیست بگوید مزن این قدر لگد
پشت در حضرت زهراست خجالت دارد
در سرش خیره سری فکر خیانت دارد
دست سنگین کسی میل جنایت دارد
یک نفر نیست بگوید مزن این قدر لگد
پشت در حضرت زهراست خجالت دارد
با لهجه ی بلال ندا ناگهان رسید
حی علی العزا… عزا ناگهان رسید
مثل ‹‹حسین›› , ‹‹فاطمه›› هم گریه آور است
مثل ائمه گریه ی ما ناگهان رسید
بازی ما پیدا و ناپیداس برخیز
این بازی پست همین دنیاس برخیز
دیگرتوانم تاق شد اتش گرفتم
چشمان خود واکن علی اینجاس برخیز
تمام شهر پی کشتن ولی بودند
نبود مردی و نامردها ولی بودند
که هر کدام به تفسیر خود یلی بودند
چهل نفر که همه قاتل علی بودند
با سینه ی شکسته علی را صدا مکن
اینگونه پیشِ من کـفنت را سوا مکن
هفتاد و پنج روز ز من رو گرفته ای
امروز را بیا و از این کارها مکن
وقتی سرت را روی بالش می گذاری
آن قدر می ترسم که دیگر بر نداری
تو آفتاب روشنی در خانه ی ما
تو آفتاب روشنی هر چند تاری
قصهی عشق آخری دارد
عاشقی روی دیگری دارد
گاه آن روی عشق پنهان است
گاه راه از میان توفان است
علی پناه همه خلق و تو پناه علی
میان کوچه تویی یک تنه سپاه علی
علی کنار تو قد راست می کند یعنی
وجود حضرت تان بوده تکیه گاه علی
علی است شـاهد درد و بـلای زهرایش
و اوست کـوهِ غمِ جـان فضای زهرایش
سکوت شیرخدا..فاطمه..کتک.. هرگز
به جز بخـاطـر أمـر خـدای زهرایش
دیشب علی در چاه غربت زار میزد
از داغ زهرا بر در و دیوار میزد
دور از نگاه زخمی ام المصائب
پهلوی خودرا بر نوک مسمار میزد
داشته باشد دگر این خانه چه سان در؟
هرچه کشیده ست, کشیده ست از آن در
مهر سکوتی به لبش بود هماره
کاش چنین باز نمیکرد دهان, در
نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف