ما عمر خویش وقف خرابات کرده ایم
از لطف باده, کسب کمالات کرده ایم
با میگسارها, همه شب تا دم سحر
با خالق یگانه مناجات کرده ایم
ما عمر خویش وقف خرابات کرده ایم
از لطف باده, کسب کمالات کرده ایم
با میگسارها, همه شب تا دم سحر
با خالق یگانه مناجات کرده ایم
باور نمی کنم که مرا هم خریده ای
آخر مگر ز عبد فراری چه دیده ای
لایق نبوده ام بنشینم کنار تو
با لطف خود مرا به حضورت کشیده ای
مانده در درد و رنج… درمانده
با دلی پرگناه آمده ام
این منم ؛ بنده ای خطاکارم
خسته و روسیاه آمده ام
از سر هم نفسی با دو نفس آلوده
گشتم آغشته ی عصیان و سپس آلوده
مرغ باغ ملکوتم که به مرداب گناه
پر و بالم شده چون بال مگس آلوده
خدا کند که منم دعوت شما باشم
و بخش کوچکی از خلوت شما باشم
و در کنار همین سفره ها کنار شما
نمک بریزم و هم صحبت شما باشم
آقا سلام ؛ ماه مبارک تمام شد
شبهای آخر من و ماه صیام شد
درهایی از ضیافت حق بسته شد , ولی
پشت در نگاه شما , ازدحام شد
چشم مرا پیاله ی خون جگر کنید
هر وقت تر نبود به اجبار تر کنید
من کمتر از گدای شب جمعه نیستم
خانه به خانه دست مرا در به در کنید
دوباره سفره ی اشک است و فیض ماه خودم
دوباره نیمه شبی و بساط آه خودم
رسیدم اول کاری که معترف بشوم
نشان به کس ندهم نامه ی سیاه خودم
شب ها که گرم اشک و مناجات می شویم
قدری شبیه مادر سادات می شویم
از نور فاطمه به سحر فیض می بریم
تا معتکف به کنج خرابات می شویم
ای کاش می شد با تو قرآن سر بگیرم
در آسمانی نگاهت پر بگیرم
ای کاش می شد امشب ای قرآن ناطق
دست شمارا جای قرآن سر بگیرم
ای آشنای عبد گنهکار یا مجیر
مشکل گشای هرچه گرفتار یا مجیر
از من تمام عمر گنه دیدی و گنه
شرمنده ام از این همه تکرار یا مجیر
در ضیافت کده ات باز مرا جا دادی
سفره انداختی و اذن «بفرما» دادی
دیده وا کردم و دیدم که در آغوش توام
مثل یک مادر دلسوز به من جا دادی