پسری که پدرش بُرد به میدان او را
کرد بر دست چو مه پاره نمایان او را
مانده بودند که این نور هدایتگر چیست
چونکه دیدند دَمی پارهء قرآن او را
پسری که پدرش بُرد به میدان او را
کرد بر دست چو مه پاره نمایان او را
مانده بودند که این نور هدایتگر چیست
چونکه دیدند دَمی پارهء قرآن او را
عجب حال خوشی در روضه ها هست
به قدر وسعت عالم صفا هست
در این شهر سیه رو بین روضه
نفس تنگی نمیگیری هوا هست
رسید آخر سر پای گفت و گو به گلو
کمان به کینه سخن گفت مو به مو به گلو
پدر علی به علی ایستاد و آخر گفت
جواب تیرِ پس از تیر را گلو به گلو
رسید آخر سر پای گفت و گو به گلو
کمان به کینه سخن گفت مو به مو به گلو
پدر علی به علی ایستاد و آخر گفت
جواب تیرِ پس از تیر را گلو به گلو
بر درِ خیمه نشسته است و خبر میگیرد
خبرت را زِ منِ سوخته پَر میگیرد
چه کنم خیمه روم یا نروم آه ، رباب
بیشتر صبر کند درد کمر میگیرد
نگاهی با تبسم بی خبر انداختی رفتی
چه آتش بود بر جان پدر انداختی رفتی؟
به یک الله أکبر با اذان اکبری ، اصغر!
چه شد؟ غیر از مرا در پشت سر انداختی رفتی
نمانده شیر برای رباب عزیز دلم
تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم
تو رو به قبله ای از تشنگی و میگردد
برای تو جگر آب، آب عزیز دلم
لشکر حسابت کرد
چون بی زره راهی شدی حیدر حسابت کرد
قسمت شدی در دشت
گویا که نعلِ اسب صدپیکر حسابت کرد
از دور به پابوسی سر داشت می آمد
تیری که به شکل سه تبر داشت می آمد
بر دوش پدر چون که سرش سمت حرم بود
میرفت ولیکن به نظر داشت می آمد
نبار بارون که من بارونم امشب
پریشونم ، پریشون خونم امشب
بیا آقا بیا دورت بگردم
به دنبالِ تو سرگردونم امشب
روزِ آخر شده هنگامهی صد چشمه و صد رود که راهی شده در سینهی سوزندهی این دشت کویری پِیِ آغوشِ تماشایی دریا همهی اهل حرم دیده به میدان نگران زار و پریشان و در این همهمه و شور و ملاقات به یک خیمه نشستند برِ گهواره به دلداری و لالاییِ طفلی