شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)

دستش به دست زینب و میخواست جان دهد

دستش به دست زینب و میخواست جان دهد

میخواست پیش عمه عمو را صدا زند

 

می دید آمده ببردسهم خویش را

بیگانه ای که زخم بر آن آشنا زند

این هم از جنس آسمانی هاست

این هم از جنس آسمانی هاست

حیدری از عشیره ی زهراست

یاکریم است و با کریمان است

رود نه برکه نه خودش دریاست

طاقت نداشت

دستش به دست زینب و میخواست جان دهد

میخواست پیش عمه عمو را صدا زند

می دید آمده ببردسهم خویش را

بیگانه ای که زخم بر آن آشنا زند

شرف الشمس سید الشهدا

این هم از جنس آسمانی هاست

حیدری از عشیره ی زهراست

یاکریم است و با کریمان است

رود نه برکه نه خودش دریاست

من مثل پدر صبر ندارم عمه

اذنم بده, سخت بی قرارم عمه

دیگر به عموجان بسپارم عمه

یک عمر نمی توان جگر سوخته بود؛

من مثل پدر صبر ندارم عمه
مجید هادوی

ای عموی غریب

دارم از سوی خیمه می آیم
از هو الهوی خیمه می آیم

فدای سرت…غصه ای نخور

وقتی تمام لشگریان هار میشوند
دور و بر عمو همه خونخوار میشوند

این کیست

این کیست که طوفان شده میل خطر کرده؟

در کوچکی خود را علمدار دگر کرده

این که برای مادرش مردی شده حالا

خسته شده از بس میان خیمه سر کرده

آشنا بود

آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی

کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی

خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد

بانگ إنّی قاسم بن المجتبایی که زدی

سرباز مجتبی

 

بیتاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو

منآمدم که از تو بگیرم خبر عمو

دراین همه بلا به خدا خیمه ماندنم

آتشزند به جان و دلم بیشتر عمو

سرباز مجتبی

بی تاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو

من آمدم که از تو بگیرم خبر عمو

در این همه بلا به خدا خیمه ماندنم

آتش زند به جان و دلم بیشتر عمو

خوی کریم

دررگ رگش نشانه ی خوی کریم بود

او وارث کمال پدر از قدیم بود

دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود

این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟

دکمه بازگشت به بالا