شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)

نوه یِ حیدر کَرار

نوه یِ حیدر کَرار وُ پسر خوانده یِ شاه
گفـت لاحـولَ وَ لا قـوَّه اِلا بـِاالله

کربلا زیرِ قَدمهایِ حسن می لرزد
یاحسن زمزمه یِ لَـعلِ اَبا عبدالله

طاقت ماندن ندارم

در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم

دست مرا در دستهایش داشت عمه

غیرت حسن دارد

اگر که رعیت ارباب رعیت حسن است
بدست سینه زنان برگ دعوت حسن است
بساط گریه ی هیئت ز برکت حسن است
تمام ماه محرم روایت حسن است

أنَا بْنُ المُجـتَبا

اِبـتلایش فرق داشت
چون که در نزد عـمو “قالوا بلایش” فرق داشت
بر عمـو لبّیـک گفت…
وقتِ حَجّش بود و لَحنِ ” رَبّـنایش ” فرق داشت

بعد از تو آفتاب به دردی نمی‌ خورد شب های ماهتاب به دردی نمی‌ خورد

بعد از تو آفتاب به دردی نمی‌ خورد
شب های ماهتاب به دردی نمی‌ خورد

وقتی تو تشنه ماندی , از آن روز تا ابد
دجله , فرات , آب به دردی نمی‌ خورد

کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود

کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود
طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود

هرچند که اجازه ی جنگاوری نداشت
آماده باش, منتظر یک اشاره بود

وقتی که از حال عمویش با خبرشد

وقتی که از حال عمویش با خبرشد
آتش وجودش راگرفت وشعله ورشد
ازدستهای عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد

از دور میدیدم عمویم را که تنها

از دور میدیدم عمویم را که تنها
مانده است بین لشگری از نیزه زنها
آموختم از قاسم و لحن سخن ها
باید فداییش شوند ابن الحسن ها

من در حرمت اشاره ها را دیدم

من در حرمت اشاره ها را دیدم
مرگ همه ی ستاره ها را دیدم

از اسب همین که بر زمین افتادی
وا کردن گوشواره ها را دیدم

رضارسولی

از نسل حیدرم, حسنی زاده ام عمو

از نسل حیدرم, حسنی زاده ام عمو
از کوچکی به دست تو دلداده ام عمو
با سن و سال کوچکم آماده ام عمو
افتاده ای زمین و من افتاده ام عمو

عمو اینــجاها

آمــده دشمن بد مـــست, عمو اینــجاها

چقــدرپاره ی سنگ اسـت, عمو اینجاها

ازچـپ وراست برای تو بلا می آید

چقدر تیرِرهـا هست عمو اینجاها

هر چند به یاران

هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم

دیدار تو می داد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست

من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

دکمه بازگشت به بالا