شد خمیده ساقه ام برگ و بری باقی نماند
شد امیدم ناامید و باوری باقی نماند
غرق در اندوه و غم هستم برای مسلمت
جز خجالت ، غیرِ چشمانِ تری باقی نماند
شعر شهادت حضرت مسلم (ع)
با قطره قطره خون هوادار تو هستم
تا آخرین لحظه گرفتار تو هستم
این زندگانی را بدهکار تو هستم
در کربلا باشم ، علمدار تو هستم
حنای عید میبندم به شوق روی دلدارم
حنای سرخ میبندم به روی دار میبارم
به آیینی که پایانش سرافرازیست پابندم
به لعل پاره و دستان بسته بین بازارم
نامه نوشتم که بیا امّا، نیایی
جان منِ غم دیده ای مولا، نیایی
کوفه پر از نامردی و بُخل و حسد شد
دریای رنگارنگ خوبی ها، نیایی
با قطره قطره خون هوادار تو هستم
تا آخرین لحظه گرفتار تو هستم
این زندگانی را بدهکار تو هستم
در کربلا باشم ، علمدار تو هستم
حالا که وقت کربلای من گرفته
این کوچه ها را گریه های من گرفته
میخواستم تا که فدایی تو باشم
خوشحالم از اینکه دعای من گرفته
غروب شد پرم از این قفس رها نمیشود
کبوترت دگر از این زمین جدا نمیشود
شکست بغض من به دست سنگهای مردمش
تو را خدا نیا که کوفه با وفا نمیشود
با اینکه گفتم از عشق ، از عشق بی نصیبم
از آشنام گفتم ، اما خودم غریبم
عشق حسین من را تنها نمیگذارد
در بین نخلها هم سرمست عطر سیبم
سلام غریب این روزای مکه
سلام آقای بی نشون دلم
سلام دلگرفتهی مدینه
غروب سرخ آسمون دلم
هر طرف هر کوچه رفتم پشتِ پا انداختند
مُسلمت را گیرِ مشتی بی حیا انداختند
صبح با من گرچه هر یک دستِ بیعت داده اند
عصر شد یک یک نقاب از چهره ها انداختند
آغوش من برای ابد آشنای توست
گوشم پر از صدای خوش ربنای توست
من مسلم و موحد یک بارگه شدم
آن واحد احد به خدا که خدای توست
از زخم ها اصلا خیالی در سرم نیست
اما تو و تنهایی ات در باورم نیست
در کوچه ی تنهایی ام با دست بسته
با قلب خونین غیر ذکر حیدرم نیست