شعر شهادت حضرت مسلم (ع)

وعده ي غارت خلخال

آه، بدجور مرا کوفه به هم ریخت حسین
همه ی شهر به یکباره سرم ریخت حسین

باورم نیست که آواره شدم در این شهر
نیست پنهان ز تو، بیچاره شدم در این شهر

يا مسلم

اي كاش ميشد نامه بنويسم دوباره
فكر توام تنها در اين دارالاماره

اي كاش ميشد نامه بنويسم كه برگرد
كوفه ندارد آسمان اش يك ستاره

کسی پناهش نیست

کوچه گرد ِغریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه !

عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد

بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !

دلواپس زینب

سیر و سلوک من شده آواره بودن
بی “چاره” بودن با وجود چاره بودن

هرکس کسی دارد ولیکن من ندارم
کاری به جز زانو بغل کردن ندارم

کوفه میا

چگونه بی‌تو شبم را پُر از ستاره کنم؟
چگونه این همه دردِ تو را نظاره کنم؟

مُدام نامه نوشتم که زود برگردی…
چقدْر هِی بنویسم دوباره پاره کنم؟

سفیر محرمش

قسمت این بود تا که در کوفه
تو علمدار پرچمش باشی
اصلا آنجا تو را فرستاده
تا سفیر محرمش باشی

اهل نیرنگ اند اینجا

بند اول
این بی مرامان اهل نیرنگ اند اینجا
هم کوچه هم پس کوچه ها تنگ اند اینجا
زن هایشان هم خبره ی جنگ اند اینجا
اطفالشان هم در پی سنگ اند اینجا

بالای بام از دور می‌بینم 

از اولین غم تا به آخر را 

در اشک‌هایم کاش می‌دیدی

این صحنه‌های گریه‌آور را

پیغام سرخ

دلم شور می زد که از دور دیدم

دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند

سوارانی از کوفه و غصه هایش

که پیغمبر روضه یک شهیدند

سوختم

محمل صبرم ز اشک دیده در گل مانده است

از که جویم نسخه درمان که دل درمانده است

 خانه بر دوشم هر آن کس که مرا در کوفه دید

یا که در بسته به رویم یا که از خود رانده است

پریشان

میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینه‌ی سوزانِ مرا

خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا

بغض مردانه

بی وفایی خاص و عام از من
سر بازار و ازدحام از من
خواهرت را مدینه برگردان
هرچه سنگ است روی بام از من

دکمه بازگشت به بالا