می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود
می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود
می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود
می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود
سیزده سال است هر جا غصه ام را دیده ای
زودتر از دیگران حال مرا پرسیده ای
مثل خورشیدی به روی ماه من تابیده ای
بیشتر از بچه های خود مرا بوسیده ای
ماه در خون شناورم, قاسم
سیزده ساله یاورم, قاسم
من تو را بوده ام به جای پدر
تو به جای برادرم, قاسم
دستت افتاده لب افتاده و سر افتاده
عمویت دیده تو را و ز کمر افتاده
همه با چکمه جنگی ز تنت رد شده اند
بس که امروز تنت بین گذر افتاده
گر مهیا میشوند امروز حیدر زاده ها
دم به دم جان میدهند از ترس خیبر زاده ها
ابتران ماتند از رزم پیمبر زاده ها
عالمی دارند عمو ها با برادر زاده ها
افـتاده ام از پا عموجانم می آید
با روضـه یِ زهرا عموجانم می آید
پهلو شکسته…پَر شکسته…سَر شکسته
انـگار بابا…. با عموجانم می آید
دلرُبایی می کُند
“در لـباس بـنـدگی کار خُــدایی می کُند”
ارث بُرده از حـسن
این که از کار همه مشکل گُشایی می کُند
فاتـحِ جنـگ جـَمل دلبرِ من را عشق است
یکسره کرب وبلا گفت حسن را عشق است
پسر شـاه کـرم از حـرم آمد بیرون
حرمی بین دعـا گفت حسن را عشق است
خورشید تیره با رخ او زرد می شود
یک کوه نار پیش رخش سرد می شود
رنگ تمام جنگ جمل دیده های دشت
با گفتن انا بن حسن زرد می شود
بی زره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زره اش پیرهن است
بند نعلین اگر پاره شود باکی نیست
داغی خاک برایش همه مثل چمن است
با اسب به روی بدنش افتادند
با کینه ی بابا حسنش افتادند
آنقدر عسل گفت که در آخر کار
با نیزه به جانِ دهنش افتادند
شاعر:فرزاد نظافتی
گُلی که رفته ای اما گلاب برگشتی
چو آب رفته ای و چون شراب برگشتی
پُر از سؤال به میدان قدم گذاشتی و
ز سُم ِ اسب گرفتی جواب, برگشتی