شعر شهادت حضرت قاسم (ع)

چکمه اش را که از گلو برداشت

چکمه اش را که از گلو برداشت
دشت را ناله ی عمو برداشت
نیزه را قاتل از تنش بعد از
سیزده ضرب زیر و رو برداشت

بکش تو تیغ وببین چندحنجر آماده است

بکش تو تیغ وببین چندحنجر آماده است
برای چوبه ی چوگان تو سر آماده است
زمین توان تحمل نداشت جلوه کنی
برای محشر روی تو محشر آماده است

تو که اینگونه روی خاک ز هم واشده ای

تو که اینگونه روی خاک ز هم واشده ای

وای برمن که دچارغم عظما شده ای

دیشب از طعم خوش مرگ وعسل میگفتی

ظهرامروز دراین معرکه معناشده ای

این قبیله صفات ذوالمنن اند

این قبیله صفات ذوالمنن اند
گر چه عبداللهند, رب من اند

کرم این حرم موقت نیست
دم به دم میدهند, دائما اند

ای حسن زاده, حسن در حَسَنَت می بینم

ای حسن زاده, حسن در حَسَنَت می بینم

روح ِ توحید میان سُخنت می بینم

روی لب های تو با نیزه نوشتند حسن

خطِّ کوفی به عقیق یَمنت می بینم

شیری از بیشه روان جانب میدان شده بود

شیری از بیشه روان جانب میدان شده بود
به سوی معرکه میرفت و رجزخوان شده بود

کفنی را به تنش کرده عموجان حرم
میچکد از لب او نام کریمان حرم

به لبت غیر ثنا گفتن معبود نبود

به لبت غیر ثنا گفتن معبود نبود
در صدای تو به جز نغمه ی داوود نبود

راه افتادی و من پشت سرت میگفتم
تازه داماد حرم رفتن تو زود نبود؟!

چگونه جسم تو را تابه خیمه ها ببرم

چگونه جسم تو را تابه خیمه ها ببرم

 تو تکه تکه ای  باید جدا جدا ببرم 

نشسته ام به کنار تن تو می گریم

به فکر رفته ام آخر چسان تو را ببرم

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

همین که کردی ادا رسم دست بوسی را

همین که کردی ادا رسم دست بوسی را
شبیر داد به دستت عصای موسی را

به روی اسب نشستی شبیه بابایت
ندیده چشم فرشته چنین جلوسی را

اذن میدان تو ای کاش نبود عهده ی من

اذن میدان تو ای کاش نبود عهده ی من
که بمانم چه کنم حال بر این پاره بدن
آه عزیزم چه بلایی به سرت آمده و
چه به هم ریخته کردند تنت قاسم من

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد

ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است, مرا انتخاب کن

گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

دکمه بازگشت به بالا