شعر شهادت حضرت رقيه (س)

سه ساله ارباب

رفتنت مثل رفتن خورشید
بعد تو سهم دخترت شامه
توی تاریکی خرابه ی شهر
روی ماهت چیزی که میخوامه

بابا حسین

غیر از بیابان ها دگر جایی ندارم
آن قدر سیلی خورده ام نایی ندارم

باید بیایند و تو را اینجا ببینند
آن ها که می گفتند بابایی ندارم

سه ساله ارباب

روی قبرم بنویسید که دور از وطنم
جای سِنّم بنویسید که پیر از مِحنم

بنوسید که غسّاله مرا غسل نداد
بنویسید شبیه پدرم بی کفنم

آخر سر آمد

آخر سر آمد
گفتم می آیی دیدن من ؟ با سر آمد

ای طعنه زن ها !
دیدید بابای رقیه آخر آمد؟

بی بی جانم

بعد از تو هر کس گفت «بابا» گریه کردم؛
با خاطرات مشک و سقّا گریه کردم

با خنده رفتم کربلا اما از آنجا
تا شام را صحرا به صحرا گریه کردم

بابای من

یا عاقبت از سینه جانم در می آید
یا اینکه بابای من از این در می آید

این گریه ها از درد نه از اشک شوق است
امشب پدر مهمانی دختر می آید

بابای من

بی حیا مردم این شهر چرا میخندند؟؟
دم دروازه به اشک منو این چند نفر

عمو عباس دلش خون شده از گریه ی من
روی نیزه اگر آغشته به خون است قمر

جانم رقیه(س)

وقتی که میپیچید عطر از جان شب بوها
پروانه جان میداد همراه پرستوها
زنبورهای عاشق تو بین کندوها
ماه عسل دارند مثل چشم آهوها

بابای من

ناله من به جیگر نمیرسه
حال من خوب به نظر نمیرسه
بعد از آتیشه تو خیمه ها بابا
دیگه موهام به کمر نمیرسه

شب سرد خرابه

شب سرد خرابه آمد اما «سر» نمی‌آید
شده با سر بیا که بغض‌هایم سر نمی‌آید

به من گفتند با زور کتک بابا نگو‌ اینقدر
ولی از دختران ، بابا نگفتن بر نمی‌آید

گوشه ی خرابه

گوشه ی خرابه مهمون منی
پریشونتم پریشون منی
دندونای خودتم شکسته باز
نگرون من و دندون منی!؟

تنِ رنجور

شبی راحت تنِ رنجورم از تب نیست بابا جان
دگر در آسمانم بی تو کوکب نیست بابا جان
ندیدم روزِ خوش بعدِ تو و بعدِ عمو جانم
برایم روزهای بی تو جز شب نیست بابا جان

دکمه بازگشت به بالا