چشمهای خسته ات را باز دریایی نکن
این قدر با اشک رویت را تماشایی نکن
هیچ جا مانند این جا چشم مردم شور نیست
روی ماهت را دوباره غرق زیبایی نکن
چشمهای خسته ات را باز دریایی نکن
این قدر با اشک رویت را تماشایی نکن
هیچ جا مانند این جا چشم مردم شور نیست
روی ماهت را دوباره غرق زیبایی نکن
رفتنت مثل رفتن خورشید
بعد تو سهم دخترت شامه
توی تاریکی خرابه ی شهر
روی ماهت چیزی که میخوامه
لحظه رفتنت رو
یادم نرفته بابا
از بس که گریه کردم
صدام گرفته بابا
این است پیامی از دردانه به دردانه
از نی بنگر ما را ویرانه به ویرانه
یک خانه پر از سنگ و یک خانه پر از هیزم
فرق است پذیرایی کاشانه به کاشانه
ناگفته ی بسیار از این غائله دارم
از درد یتیمی دل بی حوصله دارم
دیدند گل باغ توام نقشه کشیدند
بر ساقه ی نیلوفری ام سلسله دارم
نیست عاشق آنکه اینجا حرف جان را میزند
دخترت پای تو قید این جهان را میزند
زجر زجرم میدهد به هر طریقی در طریق
تا شود نیلی به یاست تازیان را میزند
سوی سابق را ندارد دیده تارم پدر
همچو ابرم در نبودت سخت میبارم پدر
به گمانم عمه هم از دست من خسته شده
بعد تو بر دوش او افتاده هر کارم پدر
شب ویرونه که با گریه چراغونی میشه
من که هق هق میکنم خرابه بارونی میشه
هِی میخوام نشون بدم بابا که هیچیم نشده
ولی سرفهام میگیره کُنج لبم خونی میشه
پس از روزی که آمد بر سرت دنیا شب است انگار
پس از روز تو بابا لااقل اینجا شب است انگار
چنان تنگ است و تو در تو مسیر کوچه ها در شام
که در وقت صلات ظهر هم حق با شب است انگار
تا سر تو روی نی در آسمان میشد بلند
نه صدای من صدای کاروان میشد بلند
از سنان پست بیزارم بیا دعواش کن
من تورا می خواستم این بد زبان میشد بلند
خدا را شکر برگشته است بابای شهید من
به خوبی پیش رفت آیا سفر، نورِ امید من ؟
در اینجا چند روزِ قبل جشنی را به پا کردند
گمانم با خبر بودند در راه است عید من
نگو فردا میام . دیره بابایی
رقیه بی تو می میره بابایی
بخوامم بعد تو آروم بگیرم
سنان آروم نمی گیره بابایی