شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بعد از تو ای پدر به لبم مشت میزنم

بعد از تو ای پدر به لبم مشت میزنم
خوردی تو چوب تر به لبم مشت میزنم

عاشق شبیه چهره ی معشوقه میشود
پس حق بده اگر به لبم مشت میزنم

بغضِ ترک خورده برایم درد سر می شد وقتی که دلتنگیم, بابا بیشتر می شد

بغضِ ترک خورده برایم درد سر می شد
وقتی که دلتنگیم, بابا بیشتر می شد
لفظِ کنیز و کعبِ نی, سیلی و چشم تر
شبهای من اینگونه ای بابا سحر می شد

اگر چه لحظه لحظه وضع خو را زار می بینم

اگر چه لحظه لحظه وضع خو را زار می بینم
به غیراز تو به کس گفتن غمم را عار می بینم

به لطف دست سنگین صورتم دیوار را بوسید
نمای چهره ام را قاب بر دیوار می بینم

دلتنگی مرا به تماشا گذاشته

دلتنگی مرا به تماشا گذاشته
آن کس که بر دلم غم بابا گذاشته

باور نمی کنم پدرم رفته بر سفر
اما برای من سر خود را گذاشته

به دخترت زده ای سر فدای سرزدنت

به دخترت زده ای سر فدای سرزدنت
فدای آتش داغی که بر جگر زدنت

چه قدر داد کشیدم دگر نخوان قرآن
ولی تو خواندی و با سنگ ای پدر زدنت

عالم وآدم شده گدای رقیه

عالم وآدم شده گدای رقیه
ریزه خور سفره ی عطای رقیه

باطنش این است که رسیده به معراج
هر که شده خاک زیر پای رقیه

می زند شام خنده بر آهم

می زند شام خنده بر آهم
مثل کوفه ست شاید اینجا هم

بس که من ناله می کنم هرشب
عالمی شد پریش از آهم

امشب خدادعای مرامستجاب کرد

امشب خدا دعای مرامستجاب کرد
بابامرا برای خودش انتخاب کرد

منکه توان پاشدن ازجانداشتم
خیرش قبول عمه دوباره ثواب کرد

یک دست هرزه آمد و در بینِ خیمه ها

یک دست هرزه آمد و در بینِ خیمه ها
رنگ قنوت بندگیم را سیاه کرد

بعد از تو بالش سر من دست عمه شد
یک نیزه دست خستگیم را سیاه کرد

دل من بابایی چش براهته عمه میگه که خدا پناهته

دل من بابایی چش براهته
عمه میگه که خدا پناهته
بابا جون تنگه دلم زودی بیا
آرزوم دیدن روی ماهته

عمه جان مثل پدر بود, خیالت راحت

عمه جان مثل پدر بود, خیالت راحت

پشت ما وقت خطر بود, خیالت راحت

خطبه می خواند به جان همه آتش می زد

عمه ام اهل شرر بود, خیالت راحت

تکامل دل زار من از کمال گذشت

تکامل دل زار من از کمال گذشت
سه‌سال طفل تو بودن, هزار سال گذشت

محال بود که آن خارها مرا نکشند
ولی به شوق تو جان من از محال گذشت

دکمه بازگشت به بالا