شعر محرم و صفر

لالایی اصغر

لشکر حسابت کرد
چون بی زره راهی شدی حیدر حسابت کرد
قسمت شدی در دشت
گویا که نعلِ اسب صدپیکر حسابت کرد

بر دوش پدر

از دور به پابوسی سر داشت می آمد
تیری که به شکل سه تبر داشت می آمد

بر دوش پدر چون که سرش سمت حرم بود
میرفت ولیکن به نظر داشت می آمد

لالایی بخونم

نبار بارون که من بارونم امشب
پریشونم ، پریشون خونم امشب
بیا آقا بیا دورت بگردم
به دنبالِ تو سرگردونم امشب

بسم رب الحسن

بسم رب الحسن از خیمه قمر می آید
کیست این ماه که حیدر به نظر می آید
اینچنین که سوی میدان خطر می آید..
پدر ازرق شامیست که در می آید!

اوّلین غم

این همه زخم که بر پیکرِ من جا انداخت
هستی ام را بخدا از نَفَس و نا انداخت
از همان نیزه به من خیره شدی،می دانم
دیدنم خوب تو را یاد دو غمها انداخت

روزِ آخر شده هنگامه‌ی صد چشمه و صد رود که راهی شده در سینه‌ی سوزنده‌ی این دشت کویری پِیِ آغوشِ تماشایی دریا همه‌ی اهل حرم دیده به میدان نگران زار و پریشان و در این همهمه و شور و ملاقات به یک خیمه نشستند برِ گهواره به دلداری و لالاییِ طفلی

مُنّو علی الغریب

در اصل، تیر قلب پدر را هدف گرفت
گرچه گلوی خشک پسر را هدف گرفت

مُنّو علی الغریب، جگرسوز شد گلم
آبش نداد بلکه جگر را هدف گرفت

یا عزیز الله

رباب لشگر خود را به دست اقا داد
خدا کند نرود پیش اش آبروی رباب

علی بهانه گرفت جای آب تیر آمد
سفید شد همان لحظه تار موی رباب

گلوی نازک

هوهوی تیر امد و قلبی شکسته شد
چشمان شیرخواره فقط باز و بسته شد
از تند باد اتش تیر سقیفه ای
چشم حسین کاسه ی در خون نشسته شد

یا رضیع الحسین

از خواب ناز کودک من پا نمی شود
می خواستم که پا شود اما نمی شود

هاجر اگر دوید به زمزم رسید ، آه
سعی رباب ، ختم به دریا نمی شود

کبوتر بچه

از شوری چشم حسودان ترس دارم
بی نظم میبندم سرت عمامه ات را
آه ! ای کبوتر بچه ی مشتاق ِ پرواز
محکم گرفتی توی دستت نامه ات را

تشنه ای مادر

می دونم‌ تشنه ای مادر ولی من
به جز اشکِ چشام آبــــی ندارم
تو بازم‌ تشـــنه خوابت برده امّا
من از داغِ لبات خــــوابی ندارم

دکمه بازگشت به بالا