در دلش شوقی از شهادت داشت
قلبش از شور عشق آکنده ست
یازده سال دارد امّا او
در سپاه حسین فرمانده ست
شعر محرم و صفر
بر رویِ خاک بال و پَرِ خویش میزند
دارد دوباره او به سرِ خویش میزند
طفلِ یتیم حسِ یتیمی نداشته
حالا عجیب بر جگرِ خویش میزند
چیزی نمانده از بدن او حیا کنید
دست مرا به جای سر او جدا کنید
خواهر تمام دار و ندارش برادر است
تا جان نداده عمه ، عمو را رها کنید
به چشمانِ ترت در این حوالی
سلامُ الله ما کَرَر اللیالی*
ببار و چشمهایم را تو پر کن
به پیشت آمدم با دستِ خالی
با عمه گفت کُشت مرا سوزِ این نَفَس
من را بزرگ کرده برای همین نَفَس
با آخرین توانم و تا آخرین نَفَس
باید به سر روم پسرِ او که میشوم
گیرم نمیشوم سپرِ او که میشوم
آه از این راه که نیرویِ مرا با خود بُرد
داد از این حلقه که بازویِ مرا با خود بُرد
جایِ بازیِ من آغوشِ عمو جانم بود
رفت با مَشک و هیاهویِ مرا با خود بُرد
بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هرآنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد
فقط سه ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد
خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا…
شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا…
خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز
بهشت چادر زهراست بسترم مثلا
حالم بدون تو تماشایی ندارد
جز تو کسی در قلب من جایی ندارد
آن قدر خوبی به تمام شهر گفتم
من دلبری دارم که همتایی ندارد
دردت به جان دخترت پس پيكرت كو
خشكم زده با ديدنت بال و پرت كو
با اصغرت رفتي به ميدان،خاطرم هست
تنهاي تنها آمدي پس اصغرت كو
دختر شاهم و زیبایی دنیا با من
شاه بانوی شکوه غزل دریا من
ماه ، هرشب به خدا خواب مرا می بیند
غیر آغوش اباالفضل ندارم جا من
بگذار تا برایِ تو باشم عزیزِ من
مجروحِ های هایِ تو باشم عزیزِ من
از دست پختِ مادرتان لقمهای خورَم
پاگیرِ قند و چایِ تو باشم عزیزِ من