شعر محرم و صفر

نذرِ حسن

در بند زلف او دل باد و نسیم هاست
تازه ترین شراب سبوی کریم هاست
او که طلایه دار خیام یتیم هاست
نذرِ”حسن” برای “حسین” از قدیم هاست

مثل مجتبی

هوای پرزدن دارم‌عمو‌جان
زره نه پیرهن دارم عمو جان
برادر زاده ات راهم بغل کن
نیابت از حسن دارم عمو جان

زندگی بی عمو

من نمیخوام تو خیمه ها باشم
زندگی بی عمو مگه میشه؟!
دلم از غصه پاره شد عمه
دل پاره رفو مگه میشه؟!

محرم ندارد

نرو عمه ، برگرد اگر می توانی
تو خیلی عزیزی تو خیلی جوانی
ببین حمله ی نیزه و سنگ ها را
مرا تا کجا با خودت می کشانی

بوی سیب

در دلش شوقی از شهادت داشت
قلبش از شور عشق آکنده ست
یازده سال دارد امّا او
در سپاه حسین فرمانده ست

جانِ عمو

بر رویِ خاک بال و پَرِ خویش میزند
دارد دوباره او به سرِ خویش میزند
طفلِ یتیم حسِ یتیمی نداشته
حالا عجیب بر جگرِ خویش میزند

حیا کنید

چیزی نمانده از بدن او حیا کنید
دست مرا به جای سر او جدا کنید
خواهر تمام دار و ندارش برادر است
تا جان نداده عمه ، عمو را رها کنید

چشمان تر

به چشمانِ ترت در این حوالی
سلامُ الله ما کَرَر اللیالی*
ببار و چشمهایم را تو پر کن
به پیشت آمدم با دستِ خالی

نَفَس

با عمه گفت کُشت مرا سوزِ این نَفَس
من را بزرگ کرده برای همین نَفَس
با آخرین توانم و تا آخرین نَفَس

باید به سر روم پسرِ  او که میشوم
گیرم نمی‌شوم سپرِ او که میشوم

بوی سیب

آه از این راه که نیرویِ مرا با خود بُرد
داد از این حلقه که بازویِ مرا با خود بُرد

جایِ بازیِ من آغوشِ عمو جانم بود
رفت با مَشک و هیاهویِ مرا با خود بُرد

بلا کشیده

بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هرآنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد

فقط سه ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد

خیال

خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا…
شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا…

خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز
بهشت چادر زهراست بسترم مثلا

دکمه بازگشت به بالا