دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
کسی که فکر زدن بین گفتگو انداخت
همان که دست پدر شیر خواره را می دید
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
کسی که فکر زدن بین گفتگو انداخت
همان که دست پدر شیر خواره را می دید
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
یک باغ پر از غنچه که پرپر کردند
نامردی خود دو صد برابر کردند
در پیش دو چشمان پر از آب رباب
دعوا سر گهواره ی اصغر کردند
شاعر: محمد حسن بیات لو
تاکه چشمم به دوچشم تر تو می افتد
آتشی بر جگر مادر تو می افتد
نیزه دار سر تو گر که کمی تند رود
باز هم از سر نیزه سر تو می افتد
شاعر:محمد حسن بیات لو
بر دست پدر رفت تماشا بشود
مرحم به دل زخمی بابا بشود
هم مرتبه ی حضرت سقا بشود
شش ماهه ولی یکشبه آقا بشود
نمانده شیر برای رباب عزیز دلم
تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم
تو رو به قبله ای از تشنگی و میگردد
برای تو جگر آب, آب عزیز دلم
تیر آمد و درست به حلقت فرو نشست
در سینه ام دومرتبه رازی مگو نشست
جایی که بوسه گاه من و مادر تو بود
باور نمی کنم پر تیر عدو نشست
مثل ستاره بود و شبیه شهاب رفت
پلکی به روی هم زد وآهسته خواب رفت
در آرزوی مشک لب خویش می مکید
با آرزوی خوردن یک جرعه آب رفت
دو قدم سمت خیام و دو قدم بر میگشت
پدری که نگران سمت حرم بر میگشت
پسرش را به روی دست تماشا میکرد
چاره ساز همه در سینه خدایا میکرد
خواب دیدم قد کشیدی خوش قد و بالا شدی
رفتی و آخر نشد که شاخ شمشادت کنم
آنقدر مادر برایت آرزو ها داشتم…
حرمله نگذاشت آخر تا که دادمادت کنم
با اسب به روی بدنش افتادند
با کینه ی بابا حسنش افتادند
آنقدر عسل گفت که در آخر کار
با نیزه به جانِ دهنش افتادند
شاعر:فرزاد نظافتی
گُلی که رفته ای اما گلاب برگشتی
چو آب رفته ای و چون شراب برگشتی
پُر از سؤال به میدان قدم گذاشتی و
ز سُم ِ اسب گرفتی جواب, برگشتی
باد وقتی که برآن حلقه گیسو افتاد
سنگ باران شد ومیدان به هیاهو افتاد
سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است
سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد