شعر محرم و صفر

باغ عاشق خزان نمیفهمد خشکیِّ آسمان نمیفهمد

باغ عاشق خزان نمیفهمد
خشکیِّ آسمان نمیفهمد

عاشق اصلاً کنار معشوقه
“دیر” و “زود” و “زمان” نمیفهمد

سلام ِ من به تو ای کوهِ زینب

سلام ِ من به تو ای کوهِ زینب
رسیدم کربلا ای روح ِ زینب
شکسته کشتی ام ای نوح ِ زینب
کجا خوابیده ای مذبوح ِ زینب؟

آورده ام بهر زیارت کاروان را

آورده ام بهر زیارت کاروان را
یک کاروان از یاس های ارغوان را

بالا سر و, پایینِ پا, فرقی ندارد
بنشانده ام پیش تو این قَدّ کمان را

گاهی میان عاشقی حیران شدن خوب است

گاهی میان عاشقی حیران شدن خوب است
گاهی دچار غصه ی هجران شدن خوب است
اصلا در اینجا بی سر و سامان شدن خوب است
وقتی وصالی نیست پس گریان شدن خوب است

باید نشست و از برکاتى چنین نوشت

باید نشست و از برکاتى چنین نوشت
تاروز حشر از حسناتى چنین نوشت
از کشتى وسیع نجاتى چنین نوشت
از شور بهتر از عرفاتى چنین نوشت

ره وا کنید قافله سالار می رسد

ره وا کنید قافله سالار می رسد
یک قافله اسیر عزادار می رسد

برخیز یا حسین سری دست و پا نما
دلبر برای دیدن دلدار می رسد

صبا

بدون چون و بدون چرا…نمیماندند
شبیه رود, شبیه صبا, نمیماندند

چه کربلاست که عالم بهوش می آید
پس از شنیدن چاووش ها نمیماندند

سپاه کوله به دوشان و بیشمار پیاده

سپاه کوله به دوشان و بیشمار پیاده

دوباره قافله صف بسته سمت یار, پیاده

چشیده هرکسی از چای روضه باده چشیده

شده ست مست ولی آمده خمار, پیاده

نمی بینی از غصّه لبریزم و

نمی بینی از غصّه لبریزم و
نمی بینی از دوری آشفته ام ؟
باشه, کربلا رام نده, لا اقل
بشین پایِ حرفای ناگفته ام ؟

باوجودی که پدرجان گله خیلی دارم

باوجودی که پدرجان گله خیلی دارم
نوه ی فاطمه ام حوصله خیلی دارم

وسط آن همه اسباب جسارت برما
نفرت ازسلسله و هلهله خیلی دارم

خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست

خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست
بابا یتیم یعنی دست نوازشم نیست

باید بگیرم امشب دیوار را نیافتم
عمه حواس جمع است اینجاست تا نیافتم

کوچک ترین نبود ولی چندساله بود

کوچک ترین نبود ولی چندساله بود
خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود

هرکس که دید چهره ی او را قبول کرد
زهراترین کبود رخ بی قباله بود

دکمه بازگشت به بالا