شعر محرم و صفر

نامم رقیه است

نامم رقیه است نزن ناشناس نیست

صبّم نکن , کنیز خدا ناسپاس نیست

من دختر صغیره سالار زینبم

فحشم نده که منزلتم جز سپاس نیست

روی به هم ریخته ام…

بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را

وا کن گره یِ موی به هم ریخته ام را

دیگر رمقی نیست به رویتبگشایم

چشم تر ِ کم سویِ به همریخته ام را

شکل رعیت,

من از فراق تو غم غربت گرفته ام

افسردهو شکسته و محنت گرفته ام

اذندخول دیدن تو گریه کردن است

باگریه برتو اذن عیادت گرفته ام

شرمنده ام بابا

رفتی سفر اصلا نگفتی دختر تو

دقمی کند بعد از تو و آب آور تو

پایبرهنه سر برهنه روی ناقه

منزلبه منزل من به دنبال سر تو

بابایاز گل بهترم دیدی چگونه

سیلیزدند بر دخترت در محضر تو

پامیشوم من دست بر دیوار دارم

حالاشدم دیگر شبیه مادر تو

دیدی برای شستو شوی زخم هایم 

جانشبه لب می آید هرشب خواهر تو

یادمنرفته هرکسی همراه خود داشت

برروی نی یا دشنه ای بال و پر تو

اصلانپرس ازمن چه کردم معجرم را

منهم نمی پرسم دگر از حنجر تو

 با خنده های ساربان یادم می آید

خیرتو…. انگشت تو و انگشتر تو

حلقهزدند نامحرمان دور و بر من

هجدهسر بر روی نی دور و بر تو

از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام

شرمندهام بابا شدم دردسر تو

 

لجبازی

یاسواره می رسید بال و پرم را می گرفت

یاپیاده می رسید دور و برم را می گرفت

سوزشموی سرم بابا طبیعی گشته است

میرسیداز پشت سر موی سرم را می گرفت

آیینه

آیینه , آمدی سحری در خرابه ام

خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر

تو در تنور رفتی و موی تو کم شده

در بین شعله سوخته گیسوی من پدر

به قصد کُشت می زد

مرا دشمن به قصد کُشتمی زد

به جسم کوچک من مُشتمی زد

هرآن گه پایم از رهخسته می شد

مرا با نیزه ای ازپُشت می زد

مهمانی…

تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی

من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی

نگاه نیزه سواران

نگاه نیزه سواران به سمت پایین است

به سمت جمع اسیران آل یاسین است

سر بریده ی هجده برادر زینب

چقدر درهم و آشفته است غمگین است

گویا به سر رسیده

گویا به سر رسیده غم انتظــارها

از راه آمده است نگــارِ نگـــارها

بابا خوش آمدی, قدمت روی چشم من

چشمی که خون شده ز غم روزگارها

آخر عمر

آخر عمر دخترت آمد

که سحر دیدنم سرت آمد

من نمی دیدمت به ویرانه

بوی راس معطرت آمد

آمدی…..

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

دکمه بازگشت به بالا