از غصه سرتاسر شدی این چند ماهه
دلتنگ پیغمبر شدی این چند ماهه
وقتی شنیدی دست من را صبر بسته
یک پارچه حیدر شدی این چند ماهه
از غصه سرتاسر شدی این چند ماهه
دلتنگ پیغمبر شدی این چند ماهه
وقتی شنیدی دست من را صبر بسته
یک پارچه حیدر شدی این چند ماهه
گریه های شب و روزم به ثمر نزدیک است
کن حلالم که دگر وصلِ سحر نزدیک است
دیده ای گریه ی طوفانیِ زهرایت را
یا علی رخصتِ دیدارِ پدر نزدیک است
من آن گلم که به ضرب لگد گلاب شدم
در آستانۀ در سوختم کباب شدم
برای خاطر مظلومی علی, بابا
به سان شمع چنان سوختم که آب شدم
سروی شکست و بید مجنون شد
یک گوشه قلب باغبان خون شد
آنقدر گلاب از گل ترشح کرد
که برگ های لاله گلگون شد
یه دنیاست حرفای توی دلم
هنوزم تو سینه ام پر از اتیشه
یه چیزایی مردم میگن میشنون
شنیدن کجا مثل دیدن میشه
ضعفی شدید نیروی او را گرفته بود
دیگر توان ز زانوی او را گرفته بود
در ازدحام پشت در و دود و شعله ها
آتش سراغ گیسوی اورا گرفته بود
مادرم گشته گرفتار تنش میلرزد
نیمه جانی شده بسیار تنش میلرزد
باز با بوسه در آغوش گرفته من را
اصلاً انگار نه انگار تنش میلرزد
همینکه پهلوی او گاه گاه میگیرد
نفس به سینه این پا به ماه میگیرد
هنوز بستر خود را عوض نکرده علی
بلند میشود و راه چاه میگیرد
زهرای من نبود آن که بیفتد بروی خاک
سیلی به صورت زن من بی خبر زدند
شاعر: محمد هاشم مصطفوی
درد پـهـلـو خـوب … نـه بدتر شده این روزها
چـهـره ی زهـرا چـه درد آور شده این روزها
از سـر و وضـع پـریـشـان عـلـی فـهمیده اند
خـانـه ی وی بی سر و همسر شده این روزها
هجده بهار میگذرد از جوانیت
قربان لطف و معرفتو مهربانیت
جمع ملاءکه به شما سجده کرده اند
بین قنوت نافله ی اسمانیت
وقتی از کوچه نا امید شدند , آتش و در به کارشان آمد
هرچه سیلی افاقه ای ننمود , هیزم تر به کارشان آمد
ریسمان هست, دست حیدر هست , این وسط آن غلاف کارش چیست
احتیاجی نبود اوّل کار , دست آخر به کارشان آمد