باید بری؛ نه ! محض رضای خدا نگو
دق می کنم بدون تو, این جمله را نگو
زهرا بمان و زندگی ام را به هم نریز
سنگ صبور من! نرو از پیشم ای عزیز
باید بری؛ نه ! محض رضای خدا نگو
دق می کنم بدون تو, این جمله را نگو
زهرا بمان و زندگی ام را به هم نریز
سنگ صبور من! نرو از پیشم ای عزیز
امروز در نهایت امّیدواری ام
سرشاراز ترانه ی یک رود جاری ام
احساس میکنم که به دریا بدل شدم
احساس میکنم که بر این خاک جاریام
چه می شود که مجال عبادتی می شد
نصیب حلقه به گوشت لیاقتی می شد
قدیم ها که کمی صاف و ساده تر بودم
پس از شکستن دل استجابتی می شد
خواستم فاطمه نویسم که
واژه هایم به دست و پا افتاد
تا نوشتم به صفحه یا زهرا
قلمم در برابرم جان داد
باید برای روضه دلی دست و پا کنم
خون گریه می کنم به هوای نگاه تو
تا حق اشکهای شما را ادا کنم
من از حکایتت چه بگویم که بعد تو
معصوم ترین صبح سپیدی محسن
آن روز کبود را ندیدی محسن
در راه علی حق بزرگی داری
الحق که تو اولین شهیدی محسن
طفلی حسن که شاهد رازی مگو شده
رازی که باعث غم و بغض گلو شده
زانو بغل گرفته و خون گریه می کند
از بعد ماجرای فدک زیرو رو شده
چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد
در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد
و خوابید کمی بعد حرارت زد و از خواب پرید و کسی انگار لگد زد پرِ نیلوفری اش را
در آن آتش خیمه کسی انگار گرفتست سر روسری اش را
این هجمه ها نمی بردم از قرار خویش
هرگز دمی شکسته ندیدم وقار خویش
بار بلا و باد مخالف اگر زند
از کف نمی دهم به خدا اختیار خویش
از خدا اول برایت اذن پوشیدن گرفتم
بعد هر شب بین انگشتم نخ و سوزن گرفتم
سوزن مژگان می آمد با نخ اشکم برایت
از کنار بوریا یی کهنه پیراهن گرفتم
بیایید,در آستان ولایت
که کشتند, ریحانه المصطفا را
خطاکار, آن بود, ای اهل عالم
کز اوّل رها کرد, تیر خطا را
به دیوار قفس بشکسته ام بال و پر خود را
زدم تنهای تنها ناله های آخر خود را
درون شعله همچون شمع سوزان آتشی دارم
که آبم کرده و آتش زده پا تا سر خود را