شعر شهادت اهل بيت (ع)

قد هلالی

ای مسیح خانه ی مولی الموالی مجتبی
مظهر حُسن خدای لایزالی مجتبی
“ابن شهر آشوب” اینگونه روایت میکند
چون پیمبر صاحب شان و جلالی مجتبی

بخشید

هر آنچه بود برایش به این و آن بخشید
چنانچه آخر سر لقمه از دهان بخشید

اگر چه حاجت مردم فقط زمینی بود
چه رزق ها که به آن ها از آسمان بخشید

پریشان

تا ذهن را با خاطره درگیر می کرد
ناگاه رنگ صورتش تغییر می کرد

خواب پریشان شبش را در خیالش
خوب و بدون درد و غم تعبیر می کرد

غریبانه

یاسی به رنگ سبز زِ گلخانه میرود
یارب خدایِ درد زِ کاشانه میرود

پیچیده بینِ چادرِ خاکی مادرش
بر دست‌ها , غریبه‌ای از خانه میرود

عزیز قبیله

ای بزرگ, ای جلیله, یا زینب
ای عزیز قبیله, یازینب
ای عقیله, عقیله, یازینب
عمه ی بی بدیله, یازینب

آغوش

دادم پس از تو دیگر از کف راه چاره
من ماندم و یک آسمان بی ستاره

فرقی ندارد زنده باشم یا نباشم
وقتی ندارم روی دوشم شیرخواره

زخم دلش

دوباره شب شد و از صبح تا همین حالا
چقدر خاطره از ذهن او گذر کرده

پس از حدود چهل سال گریه ؛ عمرش را
به یاد پیرهن پاره پاره سر کرده

اشک ریزد

هر لحظه در سکوت غمت داد می زند
بغضی که از فراق تو فریاد می زند

اینکه تو نیستی و به ما طعنه می زنند
بر آتش نبودن تو باد می زند

مقتل مکشوفه‌

پسرِ مادرِ آبی؛ پدرِ اشک شدی
در مسیر غمِ خود همسفر اشک شدی
آسمان خیس شد از بارش بارانِ زمین
تا که بالا برود؛ بال و پر اشک شدی

وای از شام

پیرمرد ِ بلا کشیده منم
پسرِ شاه سربریده منم
روضه خوانی که هرچه می گوید
با دوچشم کبود دیده منم

غصه و رنج

داغی از دشت بلا شد به جگر مرهم تو
که تویی سِرِّ خدایی و خدا محرم تو
نام جانسوز حسین زمزمه ی هر دم تو
به خدا هست به جا تا به ابد پرچم تو

آمد یادم

دست بردم به گلو حنجرت آمد یادم
سر تکان دادم و بر نی سرت آمد یادم

یا بنی…چقدر مادر تو گفت و گریست
دم گودال دم مادرت آمد یادم

دکمه بازگشت به بالا