شعر شهادت اهل بيت (ع)

مثل شمع

مثل شمع است ولی سوختنش پیدا نیست
یا چو پروانه ! ولی پر زدنش پیدا نیست

پایش از این طرف افتاده سرش از آن سو
حرفم این است چرا حجم تنش پیدا نیست

به یادِ داغِ مدینه

انیسِ این شب ممتد چهارده سالم
شب است و گریه به حالم کند سیه چالم

اگرچه رفته زِ دستم حسابِ این شبها
نرفته از نظرم خاطراتِ اطفالم

حاجات دل

باب الحوائج شد اگر موسی بن جعفر
حاجات دل بستند بر موسی بن جعفر

برعکس شد در بین سائل های خبره
شد مبتدا:حاجت,خبر:موسی بن جعفر

جسمم کبود

من هفتمین سلاله ی دربار حیدرم
موسای بی عصای تبار پیمبرم

جسمم کبود و زخمیِ باران کینه هاست
من وارث کبودیِ رخسار مادرم

بی حیا

یک شب آمد, زد لگد بر در, فقط گفتم حسن
تازیانه رفت بالاتر, فقط گفتم حسن
آن یهودی ناسزا می گفت امّا آن میان
تا که آمد اسمی از مادر , فقط گفتم حسن

زنجیر ها

هر پاره سنگی در دِلِ دریا که گوهر نیست
بیچاره آن چشمی که از داغ شما تر نیست

زندان عقول ناقص این اهل دنیا بود
زندان مکانی هست که موسی ابن جعفر نیست

دیگر جان ندارم

 

بر درد دست بسته ام درمان ندارم
جایی بجز این گوشۀ زندان ندارم
می خواست دشمن از علی چیزی نگویم
بالاتر از این دردِ بی درمان ندارم

تازیانه بی عدد می‌زد

هرجا گرفتار است حتماً باب حاجت هست
قبله که باشد هر طرف عرض ارادت هست
مرغ دل ما را اگر شوق زیارت هست
در سینه‌ها روحیه و میل شهادت هست

باب الحوائج

هر عاشق سرگشته ای که غرق حیرانی ست
آقاست مادامی که در دام تو زندانی ست

در سینه ام جز مهر تو جاری نخواهد شد
با شوق مدح تو لبم گرم غزل خوانی ست

ضربه ی سیلی

به حیرت می کشاند صحبت از نامش سخن را هم
گرفتار خودش کرده است لطفش مثل من را هم

وضو که جای خود دارد برای بردن نامش
هزاران بار شستم با گلاب امشب دهن را هم

سوز غمش

کیست این مرد که اوصاف پیمبر دارد
از قدم تا به سرش هیبت حیدر دارد

بی عصا آمده و حضرت موسی شده است
ریشه در سلسله ی حضرت جعفر دارد

غمِ هجرِ رضا

کُنجِ نَمورِ این قفسِ غم فزا بس است
خو با بلا گرفته‌ام اما بلا بس است

قلبم گرفته باز , جگر گوشه‌ام کجاست
این روزِ آخری غمِ هجرِ رضا بس است

دکمه بازگشت به بالا