آسمانش, قمر ندارد که
از حسینش خبر ندارد که
غصه ها در دلش, تلنبار است
شب تارش, سحر ندارد که
آسمانش, قمر ندارد که
از حسینش خبر ندارد که
غصه ها در دلش, تلنبار است
شب تارش, سحر ندارد که
شده ام بی قرار, بی زهرا
مثل ابر بهار, بی زهرا
وای بر زندگی پس از یارم
اُف بر این روزگار, بی زهرا
تا صدا میرسد از ساحتِ خونبارِ بقیع
مرد و زن اشک بریزند , به دیوارِ بقیع
یک زن و صورتِ قبری , به دلِ زارِ بقیع
دلِ ما هم , بخدا گشته گرفتارِ بقیع
ای رودِ خروشان به لبِ, باغ اقاقی
ای ساحل طوفان زدگان,حضرت ساقی
ایام عزاداریِ مادر شده, برخیز
وقتِ غم و غمخواریِ مادر شده, برخیز
ای سراپا عشق و پاکی وصفا
اسوه ی دلداری و صبر و وفا
ای بلندای عطا را قائمه
مادر گلهای باغ فاطمه
تو چنان مرتبه ای محضرِ حیدر داری
که برای پسرش منصبِ مادر داری
تو پس از فاطمه اش , فاطمه ی صغرایی
راه در خانه ی اسرارِ پیمبر داری
دنیا نور شبمو ازم گرفت
خنده های لبمو ازم گرفت
ذره ذره جلو چشمای خودم
مادر زینبمو ازم گرفت
همینکه نیستی اصلا برای من مرگ است
ز داغ تو پر زخمم دوای من مرگ است
غریب بودم؛ از این پس غریب تر شده ام
پس از تو همنفس آشنای من مرگ است
دیگر تمام شد غمِ بابای فاطمه…
بوسه زند حسین , کفِ پاهای فاطمه
تعبیر شد حکایتِ فردای فاطمه
تازه شروع شد غمِ مولای فاطمه
دخترت گریه می کند حالا
رویِ دستش سه تا کفن مانده
بینِ این بقچه ای که وا کرده
سه کفن با دو پیرهن مانده