بس کُن عزیزِ تا سحر بیدار بس کُن
کُشتی مرا از گریه ی بسیار بس کُن
ای چند شب بیدار مانده آب رفتی
ای چند شب گریانِ من اینبار بس کُن
بس کُن عزیزِ تا سحر بیدار بس کُن
کُشتی مرا از گریه ی بسیار بس کُن
ای چند شب بیدار مانده آب رفتی
ای چند شب گریانِ من اینبار بس کُن
مثل یک سایه چه زود از سرِ این خانه گذشت
چه غریبانه,غریبانه,غریبانه گذشت
چشم را بست ولی صبر نکردند این قوم
پیشِ او بود علی صبر نکردند این قوم
شکر خدا که بر دل من کارگر شدی
مرهم شدی شراره شدی شعله ورشدی
آتش گرفته ای چو دل پاره پاره ام
تا که ز غصه های دلم با خبر شدی
بس که از آه,دلِ شعله ورت می سوزد
با تماشایِ تو قلبِ پدرت می سوزد
ای جگر گوشه ی من شعله مزن بر جگرم
جگرم سوخت زِ بس که جگرت می سوزد
دخترم گریه ی تو پشتِ مرا می شکند
بیش از این گریه مکن قلب خدا می شکند
چه کُنی بر دل خود آب شدی از گریه
بغضِ سر بسته از این حال و هوا می شکند
پیش چشمان من از رنج و محن هیچ مگو
برو و از کرم و جود سخن هیچ مگو
شاه من بی حرم ست آمده ای گر اینجا
از ضریح و حرمی حرف مزن هیچ مگو
تو سرو بودی و حالا خمیده ای تنها
به دوش , بار مصیبت کشیده ای تنها
اگر که پیر شدی , علتش ز کودکی است
چها گذشت به کوچه ! چه دیده ای تنها ؟
اگرچه روز و شب هستیم دائم برسر خوانت
ببخش آقا که کم بودیم عمری مرثیه خوانت
پراز دردم ولی درد من اصلا جسم خاکی نیست
بیا روح مرا درمان بکن قربان درمانت
از کوچه به هنگام گذر خاطره دارم
.میسوزم و باسوز جگر خاطره دارم
مانوس به اشک.م چه کنم دست خودم نیست
آخر من ازین دیده تر خاطره دارم
چند روزیست بستری شده ای
.یا به سر حرف میزنی یا دست
باز از فرط ضعف می افتاد
میبری تا همینکه بالا دست
ای که از کنج لبت آیات کوثر ریخته
ای که از آب وضویت دُر و گوهر ریخته
ای که از حسن رخت آیات قرآن میچکد
ای که از خاک قدمهای تو زیور ریخته