شعر شهادت اهل بيت (ع)

داغ زهر

از داغ زهر پیکرم آتش گرفته است

گویی تمام بسترم آتش گرفته است

تر میکند لبان مرا کودکم ولی

از تشنگی , لب ترم آتش گرفته است

نفسم بند آمده …

بر آه آهِ من جگر سخت خاره سوخت

بر وایوای من دل سنگ ستاره سوخت

همچمونکبوتران ز عطش بال می زنم

لب تشنهام ,دلم ,جگر پاره پاره سوخت

آقا چرا عبا به سرخود کشیده ای !؟

 مانند مادرت شده ای, قد خمیده ای!

 آقا چرا عبا به سرخود کشیده ای !؟

 با درد کهنه ای به نظر راه می روی!؟

 مانند مادرت چقدر راه می روی!

فصل خزان

فصل خزان عمر من آمد, بهار رفت

دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو

با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

روضه خوان کوچه

آهم که آسمان مرا غرق دود کرد

اشکم که چشمهای مرا سرمه سود کرد

من روضه خوان کوچه ام و داغهای آن

همراه پاره های دل من نمود کرد

یاد آن کوچه

به دلشعله ورم سایه ی دریا افتاد

عاقبتقرعه به نام من تنها افتاد

زهر همسوخت به حال جگر سوخته ام

شعله شدآب شد و خون شد و از پا افتاد

غریب

ای مرحمی که برجگرم شعله ور شدی

سوزاندی ام چنان وچنینن کارگر شدی

عمری به انتظارنشاندی مرا ولی

شادم که لااقل توزمن باخبر شدی

بغض سر بسته

دخترمگریه ی تو  پشت مرا می شکند

بیش ازاین گریه مکن قلب خدا می شکند

چه کنی بردل خود آب شدی از گریه

بغض سربسته از این حال و هوا می شکند

رسیده ام بابا

اگر چه پیر اگرچه خمیده ام بابا

دوباره بر سر خاکت رسیده ام بابا

رسیده ام که بگویم چه آمده به سرم

رسیده ام که بگویم چه دیده ام بابا

شبهای بی ستاره

شبهای بی ستاره تربتت سحر نداشت

غم نوحه های سینه ی تنگت اثر نداشت

یوسف ترین غریبِ خدا ماهِ آسمان
از حالِ تو سراغ به جز چشمِ تر نداشت

سکوت

سکوت, زهر شد و در گلوی مجنون ریخت

دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت

به یاد خاطره های کریم آل عبا

تمام خاطره هایم در اوج غربت سوخت

مادرم خورد زمین

زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد

جگری سوخته را تا نفس آخر خورد

زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود

آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد

دکمه بازگشت به بالا