شعر شهادت اهل بيت (ع)

راز مگو

دیشب فضا را غرق ِ سوز و ساز می کرد    

گه دیده را میبست و گاهی باز می کرد

دیشب علی با فرق تا ابرو شکسته    

می رفت نزد همسر پهلو شکسته

زخم دل

گرچه بشکافتی و زخم دلم وا کردی

چاره ای تیغ غم دوری زهرا کردی

آمدی روی مرا سرخ نمودی از خون

آمدی تا دل ابرو به سرم جا کردی

نمک نشناسیِّ کوفه

نمک نشناسیِّ کوفه چه کرده با سرت حیدر

چرا خونین شده رویت ؟! بمیرد دخترت حیدر

به دوشت ردِّ بند کیسه ی نانی که می بردیست

عدالت هم شده ردّی که مانده بر سرت حیدر

فریاد العطش

سقا کنار حضرتِ سقا نشسته است

دستِ علی به دستِ ابالفضل بسته است
 

تنها برای کرب و بلا حرف میزند

از حرفهای دیگر این شهر خسته است
 

دگر آقا نمی آید

دیگر صدای پای مرد و کیسه ی خرما نمی آید

در پشت درهای یتیمان حضرت مولا نمی آید

دو یا سه یا چندین نفر در مسجد شهر

جمعند و گویند که دگر آقا نمی آید

گریه کم کن

دلِ من خون و تو هم گریه مکرر داری

در دلت داغ شکسته شدن سر داری

خنده ی تلخ دو چشم پُر ِ دردت گوید

قصد داری که غم از جان علی بر داری

فرقم شکست

دستم رها کنید خودم راه می روم

زینب ببین امیرم و چون شاه می روم

فرقم شکسته اند ولی پیش دخترم

چون خیبرافکنم چو یدالله می روم

غم امّ البنین

بانوی غصّه هم غم امّ البنین ندید

زهرا سر دوتای امیر یقین ندید

پهلویش از فشار در و ضربه خرد شد

امّا علیِّ بستری از تیغ کین ندید

آه از آه درون دل محبوس علی

گاهی از واقعه ی کوچه سخن میگفتی

گاه هم از شب تدفین و کفن میگفتی

از فشار در و فریاد زدن میگفتی

از زمین خوردن یکدفعه ی زن میگفتی

رد سرخی طناب

دلم خونست و چشمانم پر آب است

تمام سینه ام از غم کباب است

ببین زینب به روی دست هایم

هنوز هم رد سرخی طناب است

 

محمد حسن بیات لو

اسیری و غربت

به زردی رخ زردت ,قسم که پژمردم

کنار بسترت ای گل ,شکستم و مردم

تو بستری شدی و قبل رفتنت خود را

شبیه رفتن مادر چقدر آزردم

چیزی شبیه رایحه

چیزی شبیه رایحه ای می وزید و رفت

شبها به شانه ؛ نان و رطب می کشید و رفت

افسوس قدر و منزلتش را نداشتند

تا درجوار کوثر خود آرمید و رفت

دکمه بازگشت به بالا