شعر شهادت اهل بيت (ع)

مرد غریب

بابا رضا بیا نفس آخر من است

سوزان میان تب همه ی پیکر من است

تا آه می کشم ز لبم لاله می چکد

یک باغ سرخ رنگ به دور و بر من است

بدن کبود

پاییزی است حال و هوای جوانی ات

طوفان غم رسیده که سازد خزانی ات

تاثیر کرده زهر به اعضای پیکرت

چون لاله ای نموده تو را ارغوانی ات

حسرت دیدار

نیش و کنایه هاست که از یار می خورم

از دست یار زهر شرر بار می خورم

اصلا به جنگ و نیزه و لشکر نیاز نیست

وقتی میان خانه ز دلدار می خورم

شعلۀ شمع

             شعلۀ شمع ز سوز جگرش می سوزد

دل خورشید به حال قمرش می سوزد

چشم گردون ز غمش اشک فشان خون افشان

که به داغ دل نیکوسیرش می سوزد

نریخت

باچه توجیهی مداد از هم نریخت؟

هرقدر توضیح داد از هم نریخت

 

با وجودی که گذشت از جسم تو

ازچه خاک و ابر و باد ازهم نریخت؟؟؟

 

پس غریبی

پس غریبی دروطن تکرار شد

شمع بودن سوختن تکرار شد

 

یک حسین تشنه در هنگام زهر

بعد از آن صدها حسن تکرار شد

 

رنگ غم

درحقیقت رنگ غم تغییرکرد

آخرین انگور هم تغییرکرد

 

درمیان چشم انگور سیاه

جای آب و جای سم تغییرکرد

 

آه زینب جان

آهزینب جان در آغوشش کمی آهسته تر …

برتن مادر نشانی هست از آغوش ِدر!

آنقدَر از خارها بر برگ گل رد مانده که 

بوسهی باران ندارد روی بهـبودی اثـر

محتضر

این پسر محتضری که پدرش نیست 

فرقمیان شب تار و  سحرش نیست

بسکههلهله است زحجره خبرش نیست

غیرشعله بر تمامی جگرش نیست

به زمین خوردی

به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند

جگرت سوخت و این؛ قلب رضا را سوزاند 

پشت این حجره در بسته چه گفتی تو مگر

که صدای تو مناجات و دعا را سوزاند

مثل تو مولا

غربت هیچ کسی مثل تومولا نشود

گره بی کسی تو به خداوا نشود

نیست یک خواهر غمدیدهپرستار شما

هیچ کس هم قدم زینب کبری نشود

مادر خود را صدا کند

لب می زند که مادر خودرا صدا کند

یا حق واژه ی جگرم راادا کند

او ناله می زند جگرمسوخت هیچ کس

گویا قرار نیست به اواعتنا کند

دکمه بازگشت به بالا