در پیچ کوچه بود, که ولگرد ِ لعنتی…
با سنگ زدبه آینه, بی درد ِ لعنتی
دیدم بهجنگ مادر رنجورم آمده !
فریاد میزدم :« برو نامرد ِ لعنتی»
در پیچ کوچه بود, که ولگرد ِ لعنتی…
با سنگ زدبه آینه, بی درد ِ لعنتی
دیدم بهجنگ مادر رنجورم آمده !
فریاد میزدم :« برو نامرد ِ لعنتی»
این چنین بعد از تو “غربت” نیزمعنا میشود
چاه,تنها محرم یک مرد تنها میشود
هیچکس در پشت حیدر نیست دیگر,فاطمه!
بعد تو حتی نماز او فرادی میشود
بی پرده,صریح , منجلی می گفتی
از سرّ حمایتاز ولی می گفتی
پهلوی تو راشکسته بودند اما
در هر دمو بازدم علی می گفتی
یوسف رحیمی
مادرم از گلایه ها سیر است ,مادرم نوجوان ولی پیر است
مادرم بستری – زمین گیر است , مادرمدست بر کمر شده است
زخم بستر برید امانش را , سوخت آن قامت کمانشرا
طاقتش هرچه قدر کم شده است درد پهلوش بیشترشده است
درد سر , بین گذر , چند نفر,یک مادر…
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور
ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری
امنیت نیست , از این کوچه سریع تربگذر
مقابل حَرَمت, در خیالِ خود, بانو
به نام حضرت سقا, نشسته بر زانو…
غرض زیارت خورشیدِ بی نشان در خاک
به قصد قربت پیغمبریست در افلاک
پس از مصیبت در , در بدر شدم , مادر !
همین که از خبرت !! با خبر شدم مادر
نوشته اند : چهل تن به یک نفر ! من هم
اسیر صورت آن یک نفر شدم مادر
کوچه ای تنگ و سر جنگ
و مردی که دلش سنگ تر از سنگ
پر از خدعه و نیرنگ
مقابل به خدا یک زن مظلوم
دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی
بعد از تو زمین و آسمان غمگین است
یا فـاطـمه ! داغت به خدا سنگین است
از دوری ات آنقدر که بر سینه زدم
بین در و دیوار دلم خـونـیـن است
حمید رضا نوری
نفس نفس ز زمانه تو آه میکشی و …
به سمت دست علی هی نگاه می کشی و …
تمام نیروی خود را کنار محسن خود
برای حیدر خود در سپاه می کشی و …
خوردیم زمین و آسمان گم کردیم
در عالم خاک , بوی جان گم کردیم
قبر تو نه , می خورم به قرآن سوگند
ما ” قدر ” تو را در این جهان گم کردیم !