شعر شهادت اهل بيت (ع)

الحق که تواولین شهیدی محسن!

معصوم ترین صبح سپیدی محسن

آن روز کبود را ندیدی محسن

در راه علی حق بزرگی داری

الحق که تو اولین شهیدی محسن

گدای حسن

خدا نوشته مرا تا که سینه زن بشوم

همیشه مست گل یاس و یاسمن بشوم

خدا نوشته مرا موقع گرفتاری

همیشه دست به دامان پنج تن بشوم

آقای باکرامت ها

چکید اشک دو چشمم به روی عکس بقیع

دوباره حال و هوای زیارتی دارم

به این گدای شکسته هنوز امیدی هست

دلم خوش است شه با کرامتی دارم

غریب مدینه

یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود

یا رب خدای درد ز کاشانه می رود

پیچیده بین چــادر خاکی مادرش

بر دستها , غریبه ای از خانه میرود

شاهد رازی مگو

 طفلی حسن که شاهد رازی مگو شده

 رازی که باعث غم و بغض گلو شده

 زانو بغل گرفته و خون گریه می کند

 از بعد ماجرای فدک زیرو رو  شده

بحر طویل لیلیٍ مجنون

چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد

در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد

و خوابید کمی بعد حرارت زد و از خواب پرید و کسی انگار لگد زد پرِ نیلوفری اش را

در آن آتش خیمه کسی انگار گرفتست سر روسری اش را

نکند بشنود رباب (س) …

آهسته گویمت نکند بشنود رباب

گهواره در حراجی بازار دیده اند

شاعر؟؟؟

 

سایه ی سر


دیگر چه زینبی ؟ چه عزیزی؟ چه خواهری؟!


وقتی نمانده است برایش برادری


تا نیزه ات زدند زمین خورد خواهرت


با تو چه کرده اند در این روز آخری؟!

آفتاب لب بامم پدر گریه منم

آفتاب لب بامم پدر گریه منم

علی اوسطم و پیر عزا و محنم

قسمت این بود که با گریه شوم هم بیعت

یادگاری غریب پدری بی کفنم

یعقوب کربلا

یعقوب کربلا چه قدر گریه میکنی

از صبح زود تا به سحر گریه میکنی

یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد

داری برای چند نفر گریه میکنی

مانده داغی عظیم بر جگرت

مانده داغی عظیم بر جگرت

عکس رأسی به نیزه در نظرت

سر بازار شام و بزم شراب

چه بلاهایی آمده به سرت!؟

در غل و زنجیر

روزی که بسته در غل و زنجیر می شدی

زخمی ترین تراوش تقدیر می شدی

 

هفت آسمان کنار تو در حال گریه بود

وقتی درون خیمه زمین گیر می شدی

دکمه بازگشت به بالا