شعر شهادت اهل بيت (ع)

خسته ام دلواپسم

زمزمی می جوشد از چشمانِ من بی اختیار
خسته ام دلواپسم جانانِ من بی اختیار

دیده وا کن تا ببینی هر طرف بزمی بپاست
موجِ بارانند این طفلانِ من بی اختیار

دل نگرانم

هنوز دل نگرانم از آن دوشنبه به بعد
هنوز آه نهانم از آن دوشنبه به بعد

مراشکسته در این خانه خنده های زنم
کسی نبود که حرفی مگو به او بزنم

در تشت می ریزد جگر

در تشت می ریزد جگر، امّا کمی سبز
انگار می ریزد به زخمش مرهمی سبز

از خنده های همسرش خیری ندیده
آمد کنار اشک سرخش همدمی سبز

رحمتِ بی انتها

مهربانی را تو معنا می کنی با یک نگاه
هر دلِ شوریده ،شیدا می کنی با یک نگاه

رحمتِ بی انتهایت هر کس و ناکس خرید
بذل ها مانند دریا می کنی با یک نگاه

خسته ام دلواپسم

زمزمی می جوشد از چشمانِ من بی اختیار
خسته ام دلواپسم جانانِ من بی اختیار

دیده وا کن تا ببینی هر طرف بزمی بپاست
موجِ بارانند این طفلانِ من بی اختیار

جانم حسن (ع)

ازهمان روزی که گفتم یا حسین،گفتم حسن
یاحسین را یادمان دادند با جانم حسن
من نمک گیر علی و بچه های حیدرم
گفته ام هربار از این سفره نان خوردم،حسن
نیست جزاین هرکجاکه می شود روضه به پا

شهد شیرین

شهد شیرین کلامت بین ساغر ریخته
پای این مکتب یقین دارم که باور ریخته

اشرف اولاد آدم حضرت ختمی مآب
عالم و آدم به پایت مثل نوکر ریخته

دل من شور زد سراسیمه
آمدم از مدینه ای بابا
چه شده جان من به قربانت
بعد تو خاک بر سر دنیا

اشکِ روان

زهری که سوزانده تمامِ پیکرم را
خاکستری کرده همه بال و پرم را

یک آشنایی هم در این غربت ندارم
تا که گذارد روی دامانش سرم را

بی بال و پر بود

آهسته می آمد ولی بی بال و پر بود

یک دست بر پهلو و دستی برجگر بود

زیر سر مهمانی اجباری اش بود

وقتی که می آمد عبایش روی سر بود

یابن‌الشبیب

یابن‌الشبیب عمه‌ی ما راه دور رفت
می‌خواست قتلگاه بماند به زور رفت

آتش گرفت چادرش اما کسی ندید
پنجاه و پنج سال قدش را کسی ندید

جان جوادت

با حالِ بد؛ بر سر کشیدی تا عبایت را
زهرا(س) مهیّا کرد خرمایِ عزایت را

قلبش چه تیری میکشید و بیقرارت شد
بر کنج حجره میکشیدی تا که پایت را

دکمه بازگشت به بالا