از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست
آنکس که من دردانه اش بودم دگرنیست
دیدم همه شمعند در تاب و تب او
اهل حرم جمعند دور مرکب او
از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست
آنکس که من دردانه اش بودم دگرنیست
دیدم همه شمعند در تاب و تب او
اهل حرم جمعند دور مرکب او
سایهانداختهای از سرِ نِی بر سر من
دوستدارم ولی یک شب برسی در بر من
پیشچشم منی و دور نرفتی امّا
خوش بهحالش…به برِ توست سر اصغر من
هرلحظه نگاهت که می افتد به نگاهم
یکقافله ریزد به هم از قدرت آهم
هر بارمی آیم که تو را خوب ببینم
هی سیلی و شلاق می آید سرِ راهم
دختر اگر یتیم شود پیر میشود
از زندگی بدون پدرسیر میشود
هم سن وسالها همه او را نشان دهند
دلنازک است دختر و دلگیر میشود
ای وای از طنین دعاهای آخرت:
بابا بیا , بیا پدرم … مرد دخترت
بابا بیا , بیا که ببینی چه شد سرم
یا لااقل بیا که ببینم چه شد سرت ؟! …
قرار بود که یک ابر بیقرار شود
در آسمان بوزد مدتی بخار شود
سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی
ببارد و برود , کوه , نو نوار شود