شعر شهادت حضرت رقيه (س)

هی سیلی

هرلحظه نگاهت که می افتد به نگاهم

یکقافله ریزد به هم از قدرت آهم

 

هر بارمی آیم که تو را خوب ببینم

هی سیلی و شلاق می آید سرِ راهم

 

دخترهمه ی هوش و حواسش پی ِباباست

خوب!منکه یتیمم چه به جز مرگ بخواهم؟!

 

حالاچه شده این همه بعد از تو نمردم!…

از برکت عمه ست که بوده ست پناهم

 

ورنهلگد و کعب نی و سنگ که انگار

طوفانمهیبی ست,و من چون پرِ کاهم

 

آتش کهنوازش کند آیا اثری هم

میماند از آن معجر و گیسوی سیاهم؟

 

هر جاکه رسیدیم مرا مسخره کردند

انگارنه انگار که من دختر شاهم

 

خولی وسنان,ضجر,دگرها و دگرها

من یکتن و همدست شدند این همه با هم

 

هر کسز عمو کینه به دل داشت مرا زد

بیآنکه بگویند چه بوده ست گناهم

 

بر نیسر اصغر رود اما سر من نه؟!

ای شمر, تو یا حرمله…دریاب مرا هم

علی صالحی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا