اشعار حضرت قاسم ع

چشمی که بسته‌ای به رخم وا نمی‌شود

چشمی که بسته‌ای به رخم وا نمی‌شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی‌شود

ای مهربان خیمه, حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه‌ی زن‌ها نمی‌شود

همین که کردی ادا رسم دست بوسی را

همین که کردی ادا رسم دست بوسی را
شبیر داد به دستت عصای موسی را

به روی اسب نشستی شبیه بابایت
ندیده چشم فرشته چنین جلوسی را

اذن میدان تو ای کاش نبود عهده ی من

اذن میدان تو ای کاش نبود عهده ی من
که بمانم چه کنم حال بر این پاره بدن
آه عزیزم چه بلایی به سرت آمده و
چه به هم ریخته کردند تنت قاسم من

نوجوان قافله

بالاترین محله ی پرواز جاش بود

خورشید از اهالی صبح نگاش بود

خال لبش که ارثیه ی آفتابهاست

یک آسمان ستاره ی قطبی فداش بود

تازه داماد

شور و شوقم را ببین, یاور نمی خواهیعمو؟

اکبری یک ذره کوچکتر نمی خواهی عمو؟

خواهشم را رد نکن من تازه دامادم ولی

با عسل در دست من ساغر نمی خواهی عمو؟

دکمه بازگشت به بالا