اشعار شهادت حضرت رقیه

دیده ام بر نیزه ها

من از این رنج و بلا جان میدهم
از مصیبت ها خدا جان میدهم
تو که رفتی اشک در چشمم نشست
چون شدم از تو جدا جان میدهم

بریده بریده

مرهم کنون به زخم رسیده … چه فایده !

بابا سرت رسیده … بریده ؟ چه فایده !

امشب که آمدی به خرابه ببینمت

سویی نمانده است به دیده چه فایده

خدا به خیر کند …

کلیم بی کفن کربلای میقاتی

خلیل بت شکن کعبه ی خراباتی

چه فرق می کند آخر به نیزه یا گودال؟

همیشه و همه جا تشنه ی مناجاتی

داغ یتیمی

از رنج های این سفر پر بلا بگو

از غصّه های بی حد و بی انتها بگو

تا بیشتر صدای تو را بشنوم پدر

تو خاطرات کلّ سه سال مرا بگو

با کاروان نیزه

بــا کــاروان نیــزه ســفـر می کـنم پدر

با طعنه های حرمله سـر می کـنم پدر

مانـنـد خـواهـران خـودم روی نـاقـه ها

در پیش سنگ سینه سپر می کنم پدر

طفل خرابات

سرت به دامن این شاهزاده افتاده

به دست طفل خرابات باده افتاده

 

کنون که نوبت من شد دو دست کوچک من

کنار رأس تو بی استفاده افتاده

 

الشام …الشام …

 

تو میان طشت جا خوش کرده ای بابا – ولی

من برای دیدنت بالا و پایین می پرم

من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین

حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم

جسم لگد خورده

 

سری که بر سر نی باد را تکان میداد

ندید دخترکی را که داشت جان می داد

 

ندید دختر بیچاره را که در خیمه

به عمه جسم لگد خورده را نشان میداد

 

در گوشه ی خرابه

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد 

درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها

“با ناخنی شکسته ز پا خار میکشد” 

بچه یتیم

سایهانداخته‌ای از سرِ نِی بر سر من

دوستدارم ولی یک شب برسی در بر من

 

پیشچشم منی و دور نرفتی امّا

خوش بهحالش…به برِ توست سر اصغر من

 

هی سیلی

هرلحظه نگاهت که می افتد به نگاهم

یکقافله ریزد به هم از قدرت آهم

 

هر بارمی آیم که تو را خوب ببینم

هی سیلی و شلاق می آید سرِ راهم

 

خرابه نشین شام

 

دختر اگر یتیم  شود   پیر میشود

از زندگی  بدون  پدرسیر میشود

هم سن وسالها همه او را نشان دهند

دلنازک است دختر و دلگیر میشود

دکمه بازگشت به بالا