اشعار صاحب الزمان عج

حجت الله

برکه ای خشکیده ام دریا به دردم می خورد
جام من خالی شده صهبا به دردم می خورد

سوی هر کس می روم, فورا رهایم می کند
بنده ای زارم فقط مولا به دردم می خورد

آقا به فریادم رسید

 

راه را گم کرده ام آواره و تنها شدم
یاد آقایم نبودم غرق در دنیا شدم

دل سپردم به همه الا عزیز فاطمه
حق من بوده دچار غصه و غم ها شدم

هجرانش

چه رأس ها که نرفته به دار هجرانش

ولی به وصل نشد ختم, کار هجرانش

پر از غم است دلم با وجود این اصلا

غمی نمانده برایم کنار هجرانش

از نو بسازنوکرتان را

دستی بکش به روی سرم دل پرم ببین
از این زمانه از همه دل می برم ببین
حتی من از خودم چقدر دلخورم ببین
آقا منی که نان تو را میخورم ببین

ای حجت حق

قربان تو و محکمه ی عذر پذیرت
قربان تو و لطف و مَبرات کثیرت

ای حجت حق, درگذر از بنده ی زارت
حالا که پشیمان شده این عبد حقیرت

تنهاست هنوز

هرکه در طایفه منتظران جا دارد
چشم امّید به بیداری فردا دارد

همه ی عمر دم از یاری مولا زده ایم
گرچه گفتیم, ولی وقت عمل جا زده ایم

غفلت

کیست تا خانه‌ی ویران‌شده تعمیر کند
تا مرا بر در میخانه به زنجیر کند

گرچه موسی نشدم طالب خضر عشقم
تا که راه و روشم یکسره تغییر کند

صدا زدیم

تو صاحبش شدی و هی زمان ادامه دار شد
نیامدی و روز و شب جهان ادامه دار شد

نشست تیر پشت تیر روی پلکهایت و
درابروان نافذت کمان ادامه دار شد

اینهمه دورویی

زیباترین بهانه برای سرودنی
تنها دلیل خلقت بود و نبودنی

با تو شروع میشود این بار شعر من
زیرا فقط تویی تو هوادار شعر من

گمان نمی کنم

خدا کند به سر این انتظارها برسد
زمان مرگ خزانِ بهارها برسد
نشد اگر برسم من به پای بوسی تو
خدا کند که از آن سو غبارها برسد

فانی ام

فانی ام… آغاز و پایانی ندارم جز خودت
غیر مقدورم که امکانی ندارم جز خودت

سال ها محتاج نانم از تنور خانه ات
از کسی در سفره ام نانی ندارم جز خودت

اقرار میکنم

از جمعه های بی توچه دلگیرمیشوم
جان خودم ز جان خودم سیرمیشوم

با هر نفس که میکشم اقرار میکنم
از این نبودنت به خدا پیر میشوم

دکمه بازگشت به بالا