حسن لطفی

دخترم گریه ی تو پشتِ مرا می شکند

دخترم گریه ی تو پشتِ مرا می شکند
بیش از این گریه مکن قلب خدا می شکند

چه کُنی بر دل خود آب شدی از گریه
بغضِ سر بسته از این حال و هوا می شکند

خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست

خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست
بابا یتیم یعنی دست نوازشم نیست

باید بگیرم امشب دیوار را نیافتم
عمه حواس جمع است اینجاست تا نیافتم

شبیه چشم شما چشم های تر دارد کسی که خاکِ حسینیه را به سر دارد

شبیه چشم شما چشم های تر دارد
کسی که خاکِ حسینیه را به سر دارد

تو گریه کردی و شد سرخ چهره, فهمیدم
که وقتِ روضه ی تو اشک هم جگر دارد

کمک کنید

 

نشسته مادری و دست بر کمر دارد
کمک کنید در از این تنور بردارد
هنوز آه کشیدن برایِ او سخت است
هنوز پهلویِ او درد مختصر دارد

برادری به زمین بود و بال و پَر میزد

برادری به زمین بود و بال و پَر میزد
برادری به سرش بود و هِی به سر میزد

برادری به زمین از لبش جگر می ریخت
برادری به سرش داد از جگر میزد

پاره به پاره روی زمین قرص ماه ریخت

پاره به پاره روی زمین قرص ماه ریخت
تا علقمه رسید ولی بینِ راه ریخت

پا می شود دوباره زمین می خورد حسین
دست خودش نبود که بی تکیه گاه ریخت

یک طرف چشم پدر چشم حرم دنبالش

یک طرف چشم پدر چشم حرم دنبالش
یک طرف لشگر سیراب به استقبالش
مرکبش دید که خون لخته چکید از بالش
سرِ او خَم شد و اُفتاد به روی یالش
مرکبش سوی حرم نه,سوی شامی ها رفت
دید بابا پسرش سوی حرامی ها رفت

پیشِ چشمان پدر تا که مُعَمَم می شد

پیشِ چشمان پدر تا که مُعَمَم می شد
پیشِ چشم همه پیغمبر اکرم می شد
خلقا خلقااگر حضرت خاتم می شد
پیش جبریل علی نیز مجسم می شد
همه دیدند پیمبر نَسَبی غالب را
اشهد ان علی ابن ابی طالب را

پس از تو اشک عالم رابگیرم

پس از تو اشک عالم رابگیرم
زغم جان محرم رابگیرم
نمی شد دیرترمی آمد این تیر
نشد ازشیر طفلم رابگیرم

دو جرعه آب ندیدی رباب را کُشتی

دو جرعه آب ندیدی رباب را کُشتی
سه جرعه تیر مکیدی رباب را کُشتی
نگاه سمتِ حرم نه , به سویِ علقمه کن
بگو عمو نرسیدی رباب را کُشتی

دلم برای دیدنت مذاب شد نیامدی

دلم برای دیدنت مذاب شد نیامدی

چقدر دروی شما عذاب شد نیامدی

به شهر وعده داده ام که می رسی و پیششان

دوباره نوکر شما خراب شد نیامدی

سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد

باد وقتی که برآن حلقه گیسو افتاد
سنگ باران شد ومیدان به هیاهو افتاد

سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است
سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد

دکمه بازگشت به بالا