سید پوریا هاشمی

سوز زهر

عبا کشیده به سر غربتی نهان دارد
نگاه زار به این حالش آسمان دارد

به یک قدم نرسیده دوباره می‌افتد
مشخص است تنی زار و ناتوان دارد

رسم کریم هاست

رسم کریم هاست غم یار میخورند
در عمرخویش غصه بسیار میخوردند

راز نگفته دردلشان موج میزند
ازدوست زهر و طعنه ز اغیار میخورند

لک لبیک حسین

چهل روز گذشت و میهمان آمده است
بر پیکر من دوباره جان آمده است
برخیز بهار من خزان آمده است
خواهر به سرت نفس زنان آمده است

تابیده مثل ماه

ای سربلندی پیمبرها سر تو
تابیده مثل ماه بردنیا سر تو
رفتم تمام شهرها را با سرتو
دیدی رسیدم آخرش بالا سر تو

یا رضیع الحسین(ع)

ای سپه کوفه آفتاب شدید است
غنچه من‌ رنگ‌ آفتاب ندیده است

جنگ شما با من است! طفل چکاره ست؟!
رنگ‌و روی ماه من‌چقدر پریده ست

از یتیمی خسته ام

من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام

نوه ی فاطمه ام

آفتاب شرفم مظهر توحیدم من
با همین‌سن کمم مرجع تقلیدم من
بخدا لحظه ای از کفر نترسیدم من
لحظه های جا نزدم هرچه بلا دیدم من

باورش سخت است

گریه کردم گریه دارم مثل رود جاریم
یک نفر هم نیست اینجا تا دهد دلداریم

تا توقف میکنم از پشت با پا میزنند
بعد تو محکوم بر این رفتن اجباریم

خطبه بخوان ویران کنی کاخ ستم را

 

 

 

از طشت دیدم ازدحام دورو بر را
میداد چشمانت به چشمانم خبر را

سربازها بالا سر تو جمع هستند
روی سرت دیدم هجوم صد نفر را

دم‌ عیسی مسیح

عاشقانت اگرچه غم دارند
پا به پایش سرور هم دارند

زیر قبه است هرکجا روضه ست
خانه ها حرمت حرم‌ دارند

پاره جگر رفت

مادر میان کوچه ها یکبار اگر رفت
دختر چهل منزل میان هر گذر رفت

مادر میان آتش در معجرش سوخت
دختر بزور آستین معجر به سر رفت

زودتر آمده‎ام

زودتر آمده‎ام زودتر احسان بکنی

اول صبح نگاهی به گدایان بکنی

باز هم روز سه‎ شنبه شده‎ام مهمانت

رسم این است پذیرایی مهمان بکنی

دکمه بازگشت به بالا