شعر اهل بیت

خنده‌ی نامحرمی

شب و کابوس از چشمِ منِ کَم سو نمی‌اُفتد
تبِ من کَم شده اما تبِ بانو نمی اُفتد

غرورم را شکسته خنده‌ی نامحرمی یارَب
چه دردی دارد آن کوچه که با دارو نمی‌اُفتد

سورۂ اخلاص

جذبه از یاقوت و گوهر میرود
سورۂ اخلاص و کوثر میرود

زجرها دیده ست اما غرق شوق؛
محض ِ دیدار پیمبر(ص) میرود

ای ذکر مناجات شب و خلوت حیدر
ای شیر ِ زنان ، بانوی با هیبت حیدر
جز حیدر کرار ، که قدر تو شناسد ؟
غیر از تو که داند به جهان قیمت حیدر

آخر چه کنم

آخر چه کنم تا به پرت خار نگیرد؟!
پهلوی تو خون ریزی بسیار نگیرد

در چند نفس پخش کن این یک نفست را!
تا پیرهنت حالت گلدار نگیرد..

سوسو می زند

شمع سوسو می زند شب گریه پروانه را
در خیال اش نیست حتّی باورِ پــرواز هم
مادری مانندِ هرشب بُغض کرده کوچه را
مادری مانندِ هر شب درد دارد بــــاز هم

عجّل وفاتی

ردخور ندارد در مقامی که دعای تو
لب وا کُنی قطعی شود بانو شفای تو

عجّل وفاتی گفتنت را خوب حس کردم
با دیدن احوال زارِ بچّه های تو

مانند شمع

مانند شمعی از مصائب آب می شد
زینب برای وضع او بی تاب می شد

منظورم از این بیت صارت کالْخیال ست
این آخری چون گوهری نایاب می شد

درد و دل

هم درد و دل دارم برایت بیش از اینها
هم با تو هستم پا به پایت بیش از اینها

من محرم تو بودم و تو محرم من
پس بوده زهرا آشنایت بیش از اینها

رنگ خزان

رنگ خزان شدم ز غمت ای خزان من
زهرای من! حبیبه ی من! مهربان من

میبینی از غمت چقدر میخورم زمین؟
دیگر شدم بدون عصا آسمان من!

غصه نخور

با گریه شب هامو سحر میکنم
با غصه هام یه جوری سر میکنم
برو بخواب اگه حالم بد بشه
فضه و اسما رو خبر میکنم

بیقرارم

سلمان خبر داری که چندی بیقرارم
بعد از پدر شد روز من چون شام تارم

سلمان خبر داری دلم بی تاب گشته
شمع وجودم از فراقش آب گشته

جان جهان هستی

هم آسمانها هم زمین باشد به فرمانت
جان جهان هستی و جان من به قربانت

من آن یتیمی که اسیر مادری توست
من آن فقیرِ تا ابد در حسرتِ نانت

دکمه بازگشت به بالا