شعر شهادت حضرت رقيه

کوچه ی شام

آن شب ز ترس و دلهره سرشار بودیم

ما فکر لحظه لحظه ی پیکار بودیم

بهر رضا,یت چشم خود بستیم امّا

بعد از نماز صبح هم بیدار بودیم

خنده می کنند..

این مردمان به شهرت من خنده می کنند
هـر دم به ایـن نجابـت من خنده می کنند

جـایـم بـه روی دوش عمـو بــود یک زمـان
حــالا بـه ایــن اقـامـت من خنده می کنند

دلــم بــهـــانـــه

دلــم بــهـــانـــه روی تــو را گـرفــتـــه بـیــا

بـس اسـت دوریِ مــان ای پــدر بـیــا دیگــر

رقـیــه دخـتـــر نــازت مـگـــر نــبـــودم مــن

دلــم گــرفــت مــرا هـــم بــبـــر بـیــا دیگــر

ما هر دو غارت دیده ایم …

برگ وبرت دست کسی برگ و برم دست کسی

بالوپرت دست کسی بال وپرم دست کسی

خیرات دادیبهر من خیرات دادم بهر تو

انگشترتدست کسی انگشترم دست کسی

نوبت ناز من است صبرندارم

طور نشین میشوم سحر که بیاید

جلوه یربانی پدرکه بیاید

 جارفقط میزنم میان خرابه

یارسفرکرده از سفر که بیاید

صبح خبر میدهند رفتن من را

از پدر رفته ام خبر که بیاید

 نوبت ناز من است صبر ندارم

ناز مرا میخرد پدر که بیاید

گریه ی من مال عمه است, وگرنه

زود مرا میبرند, سر که بیاید

حرف”کنیز”ی زدن چه فایده دارد…

گریه فقط میکنم اگر که بیاید

 

طفل,بساطی برای ناز ندارد

مقنعه و گوشواره در که بیاید

علی اکبر لطیفیان

این روزها حال و هوایت فرق کرده

از چادرت مهتاب میریزد همیشه

صدها دل بیتاب میریزد همیشه

وقتی صدایش میکنی با لحن زهرا

بابا ! دل ارباب میریزد همیشه

مثل گذشته بال و پر دارم ؟….ندارم

مثل گذشته بال و پر دارم؟….ندارم

حال بپر , بال بپر ,دارم؟……ندارم

 بی اطلاعم اینکه این مردم چه کردند ….

…..با معجرم , اما خبر دارمندارم

با دست می گردم

 
با دست می گردم به دنبال سر تو

سویی ندارد چشم ناز دختر تو

از بس که سیلی خورده ام از این و از آن

من گشته ام همتای زهرا مادر تو

دکمه بازگشت به بالا