شبیه شمع , تمام تو آب شد بس کن
که مثل حال تو حالم خراب شد بس کن
برای غربت من باز چشم تو خون شد
دوباره بالش تو خیس آب شد بس کن
شبیه شمع , تمام تو آب شد بس کن
که مثل حال تو حالم خراب شد بس کن
برای غربت من باز چشم تو خون شد
دوباره بالش تو خیس آب شد بس کن
ناگهان در واشد و مسمار پهلو را گرفت
دست شعله بی محابا پای گیسو را گرفت
پهلوی زخمی جدا و صورت نیلی جدا
یک غلاف بی مروت جان بانو را گرفت
سر به روی شانه ی دیوار…در سنگین شده
که نمی چرخد به دورش آنقدر سنگین شده
کوچه های شهر را برهم زده با گفتنش
باد لکنت دارد از بس که خبر سنگین شده
کنج بستر مانده ای بال و پرت را بسته ای
لاله زار زخم های پیکرت را بسته ای
تا که یک چشمت کمی مبهم تماشایم کند
پلک مجروح و کبود دیگرت را بسته ای
عوض آنکه لب تشنه به آبش برسد
قسمت ما بود این که به سرابش برسد
طی این فاصله با مرکب شب کوتاه است
یک سحر کاش که پایم به رکابش برسد
آن رتبه را که هیچ کسی از ازل نداشت
زهرا همیشه داشت که چون خود مَثَل نداشت
از این جهت شبیه به پروردگار بود
که اصلِ اصل بوده و اصلاً بدل نداشت
زمین بدون تو گم میکند بهارش را
گرفته است جهان از تو اعتبارش را
به جز تو هیچ کسی موقع مناجاتش
نبرده است دل آفریدگارش را
ظاهرا زهرا به احمد, جان به جانان می رود
پشت پرده باطنا قرآن به قرآن می رود
دختر خیرُ البشر اُم ابیها می شود
رحمت موصوله ی باران به باران می رود
چکنم بی تواگرزنده بمانم,چکنم
کاش میشدکه دراین شهرنمانم,چکنم
تاسحرخواب نداری ودعاگوی منی
شده بیماری توقاتل جانم,چکنم
اصلاً خودَش می خواست اینجا کَم بماند
او رفت تاکه هم نماند هم بماند
عالِم ترین عَلامه ها گفتند : او رفت
تا در غمِ این عالِمه عالَم بماند
شانه ی ضرب دیده اش نگذاشت
موی او را دوباره شانه کند
باید انگار جای بازوی خود
مادرش شانه را بهانه کند
دستی از راه رسید و به رخت جا انداخت
پایی از راه رسید و جلویت پا انداخت
یکنفر که دلش از بغض علی میجوشید
ضربه ای زد به در خانه و در را انداخت