نمک نشناسیِّ کوفه چه کرده با سرت حیدر
چرا خونین شده رویت ؟! بمیرد دخترت حیدر
به دوشت ردِّ بند کیسه ی نانی که می بردیست
عدالت هم شده ردّی که مانده بر سرت حیدر
نمک نشناسیِّ کوفه چه کرده با سرت حیدر
چرا خونین شده رویت ؟! بمیرد دخترت حیدر
به دوشت ردِّ بند کیسه ی نانی که می بردیست
عدالت هم شده ردّی که مانده بر سرت حیدر
سقا کنار حضرتِ سقا نشسته است
دستِ علی به دستِ ابالفضل بسته است
تنها برای کرب و بلا حرف میزند
از حرفهای دیگر این شهر خسته است
دیگر صدای پای مرد و کیسه ی خرما نمی آید
در پشت درهای یتیمان حضرت مولا نمی آید
دو یا سه یا چندین نفر در مسجد شهر
جمعند و گویند که دگر آقا نمی آید
دلِ من خون و تو هم گریه مکرر داری
در دلت داغ شکسته شدن سر داری
خنده ی تلخ دو چشم پُر ِ دردت گوید
قصد داری که غم از جان علی بر داری
دستم رها کنید خودم راه می روم
زینب ببین امیرم و چون شاه می روم
فرقم شکسته اند ولی پیش دخترم
چون خیبرافکنم چو یدالله می روم
بانوی غصّه هم غم امّ البنین ندید
زهرا سر دوتای امیر یقین ندید
پهلویش از فشار در و ضربه خرد شد
امّا علیِّ بستری از تیغ کین ندید
گاهی از واقعه ی کوچه سخن میگفتی
گاه هم از شب تدفین و کفن میگفتی
از فشار در و فریاد زدن میگفتی
از زمین خوردن یکدفعه ی زن میگفتی
دلم خونست و چشمانم پر آب است
تمام سینه ام از غم کباب است
ببین زینب به روی دست هایم
هنوز هم رد سرخی طناب است
محمد حسن بیات لو
نیمه شب بود و از بهشت خدا
ناله و سوز و آه می آمد
شعله های غم بزرگ کسی
از دل سرد چاه می آمد
امشب تمام شمعها پروانه ها مردند
امشب تمام لاله ها از غصه پژمردند
امشب صدای بی کسی از چاه می آید
پس کی مناجاتی او از راه می آید
ای تیغ! دمی که یارم از پا افتاد
انگار علی زیر قدمها افتاد
یک شهر برای بردنم رد میشد
از روی دری که روی زهرا افتاد
آسمان دل غربتکده ام بارانی ست
ابری ام دیده ی ماتم زده ام بارانی ست
مثل پروانه دلم دربه در سوختن است
گریه ی شمع همه زیر سر سوختن است