شعر مرثیه

سرت از روی نی افتاد

سرت از روی نی با هر تکانی ساده می افتد
بدون سنگ بازی هم گهی بر جاده می افتد
تمام قافله را بهت خواهد برد وقتی که
نگاه دخترت بر این سر افتاده می افتد

دم‌ عیسی مسیح

عاشقانت اگرچه غم دارند
پا به پایش سرور هم دارند

زیر قبه است هرکجا روضه ست
خانه ها حرمت حرم‌ دارند

دیوانه غمت

دل من کرببلا مانده و از دل دورم
چه کنم در قفس جسم چنین محصورم
نرسد دست به جانم به گریبان که رسد
چه کنم صبر اگر که نکنم مجبورم

لبریزِ ازعشق تو

از ما مگیر هرگز تمنای دعا را
ما را نبردی؛ پس بیاور کربلا را
از دست دارم میدهم اشک و بکا را
از دامنت خالی نکن دست گدا را

گُـذرِ روضـه

گُـذرِ روضـه از این مرحله زجرآور بود
شـرح اوضـاعِ بـدِ قـافـله زجـرآور بود

ریسـمان بود و گـلوهای زِ گُـل نازک تر
بیش از آن هُرم تنِ سلسله زجرآور بود

بغض گلویم

بغض گلویم مسیر آه گرفته
از غم خورشید قلب ماه گرفته

این همه رقاصه از برای چه اینجاست؟
بس که شده ازدحام راه گرفته

در کوچه های روضه

در کوچه های روضه به اقبال می رسیم
داریم می رسیم اگر کال می رسیم

یک ماه,نه دوماه,نه در گریه برحسین
داریم به نتیجه ی یک سال می رسیم

دل شکسته

به سوی یار از ندارها سلام می رسد
خوشیم این سلام ها به آن امام می رسد

شدیم بی نصیب از نظاره ی رخش ولی
نگاه لطف او به ما علی الدوام می رسد

دو قطره اشک که قابل ندارد

 

همینکه با تو زمان حساب خواهد شد
حساب دفتری ام صد کتاب خواهد شد

بدون عشق اگر خانه ای بنا سازم
به یک نسیم یقینأ خراب خواهد شد

یا حسین

من رو به هیچ کس نزنم تا حسین, هست
دل را بریدم از همه زیرا حسین, هست

دربِ ورودیِ دلِ نوکر سه قفله است
در بین خانه یکه و تنها حسین, هست

روضه شام

در سینه آه , آتش و… در دیده اشک , خار
باید گریست در دل این روضه زار زار

ما با حسین آمده , با شمر می‌رویم
شرمنده باد , چرخ ستمکار روزگار

توسنگ خوردی

چنان به جای تو در هر کجا سخن گویم
که خلق جز تو نبیند تجلی از سویم

به جنگ آمده ام با کلام چون تیغم
حمایلم شده این ریسمانِ بازویم

دکمه بازگشت به بالا