شعر مرثیه

حرمت یاربّنایش

دستش به زنجیر است و پایش را شکستند
با ناسزا بغض صدایش را شکستند

سجاده را از زیر پایش مى کشیدند
تا حرمت یاربّنایش را شکسته اند

قبله ی همه عشاق

بین هجومی از خفقان در سیاه چال
پیچیده باز صوت اذان در سیاه چال

درپشت ابر کینه ی ظلمت پرستها
خورشید کرده چهره نهان درسیاه چال

قنوت دست شکسته

به طور رفته یا به حرا مشخص نیست
کسی که سهمیه اش از بلا مشخص نیست

قد خمیده رکوعش به سجده متصل است
قیام کردنش ازاین نما مشخص نیست

معتکف آستان تو

تا رنگ و بوی ساقی هفتم گرفته است
مستی جام عشق تداوم گرفته است

هر بار آفتاب به ظلمت اسیر شد
در خواب خوش خلیفه توهم گرفته است

به یادِ داغِ مدینه

انیسِ این شب ممتد چهارده سالم
شب است و گریه به حالم کند سیه چالم

اگرچه رفته زِ دستم حسابِ این شبها
نرفته از نظرم خاطراتِ اطفالم

ضربه ی سیلی

به حیرت می کشاند صحبت از نامش سخن را هم
گرفتار خودش کرده است لطفش مثل من را هم

وضو که جای خود دارد برای بردن نامش
هزاران بار شستم با گلاب امشب دهن را هم

سوز غمش

کیست این مرد که اوصاف پیمبر دارد
از قدم تا به سرش هیبت حیدر دارد

بی عصا آمده و حضرت موسی شده است
ریشه در سلسله ی حضرت جعفر دارد

جراحت زنجیر

افتاده است روی زمین درد میکشد
پایش شکسته زیر فشار شکنجه ها
با تازیانه روزه ی خود باز می کند
مردی که مانده بین حصار شکنجه ها

ز جنون می میرم

بال و پر سوخته را پا بزنی, می افتد
شکر, چشمت به دل همچو منی می افتد

تو که کوکش نکنی حس نوشتن دارد
مرغ عشق تو ز ساز دهنی می افتد

قسم به عشق

علی که بی گل رویش, جهان قوام نداشت
بدون پرتو او, روشنی دوام نداشت

اگر به حرمت این خانه زاد کعبه نبود
سحاب رحمت حق بارش مدام نداشت

مادرِ عباس

پیراهنِ مشکیم و پوشیدم
گل کرد بازم تو دلم احساس
دیدم نوشته گوشه ی تقویم
” روزِ وفاتِ مادرِ عباس “

بغض نگاه

تنها چرا نشسته مگر گریه می‌کند؟
چون شمع شعله‌ور به نظر گریه می‌کند

از مردم مدینه شنیدم که روزها
می‌آید و ز داغ پسر گریه می‌کند

دکمه بازگشت به بالا