شعر مرثیه

وجود مرا غم فرا گرفت

سر تا سر وجود مرا غم فرا گرفت
آتش کشید شعله و دور مرا گرفت

شکر خدا که دود به داد علی رسید
امکان دیدن رخم از مرتضی گرفت

اشک غریب

حال و روز مادری بیمار گریه آور است
گریه‌های کودکی تبدار گریه آور است

عاشقان گاهی ز روی هم خجالت می‌کشند
دیدنِ اشک غریب انگار گریه آور است

رد خزان به چهره ات

بهر نزول رحمت حق آیه می شوی
گریان برای حاجت همسایه می شوی

بانو بس است این همه گریه که می کنی
داری خیال می شوی و سایه می شوی

چراغ خانه ی من

شکسته شد کمرم فاطمه زجا برخیز
ترحمی بنما یار باوفا برخیز

بدون تو به زمین میخورد یل یلها
سلاله ی نبوی جان مرتضی برخیز

روح نماز تو فاطمه ست

آنکه ترا جدا شده از آتش آفرید
اصلاً ترا برای مباهاتش آفرید

خالق برای زینتِ چشمِ جمال خود
حوریّه خلق کرد ز نور جلال خود

کربلا میبرى ام یا نه؟ بگو!

چه کمالى, چه جمالى, چه جلالى دارند!
سینه چاکان تو دیگر چه ملالى دارند؟!

غیر شاهنشهى تو که به دل ها برپاست
همه حکام جهان روز زوالى دارند

گرچه دلم با دیگران در انفصال است
با او ولی در نقطه ی اوج وصال است

اینکه چه شخصی با چه ظرفی … این مهم نیست
هر کس به دنبالش پیِ فضل و کمال است

هیچ انتظاری جز خداوندی نداریم
از آنکه در شانش فقط جل جلال است

از ما چرا ایراد میگیرند مردم
از چشم او گفتیم چون نیکو خصال است

هرگز نمی گرییم, از سختی دنیا
گریه فقط بر زاده ی زهرا(س) حلال است

این گریه آخر می برد ما را به جنت
این آب دیده بهترین روزی سال است

در پیش چشم خواهر خود دست و پا زد
راوی این گفتار در مقتل “هلال” است

از داغ او زینب شده دیگر شبیه
پروانه ای که دم به دم در اشتعال است

یادت میاید بارها با حال زارم
گفتم که ماندن بی تو در دنیا “محال” است؟

هر جا رَوی من هم میایم با تو آنجا
از تو جدا بودن همانند “خیال” است

حالا تو بی من رفته ای زیر سم اسب؟
من هیچ … پاشو مادرت آشفته حال است

با افتخار از مو بلندت کرده انگار
آنچه میان دست خود دارد مدال است

بی سر رها شد از چه جسمت بین گودال
دنیا هزاران سال زیر این سوال است

هر چه لگد خوردم فدا یک تار مویت
من گریه ام از گریه ی طفل سه ساله است

جعفر ابوالفتحی

پهلو شکسته

این اشک ها براى تو مرهم نمى شود
چیزى ز غصه هاى دلت کم نمى شود

با من بگو عزیز دلم راز کوچه را
غیر از على به راز تو محرم نمى شود

یا عزیز الله

رو بگردانی زِ ما دنیا جهنم می شود
روزیِ ما روز و شب اندوه و ماتم می شود
پلکهایت باز کن درهای رحمت را نبند
بی نگاه تو دل ما خانه غم می شود

روسیاهم من

سرد و بی روحم ببین دنبال درمان امدم
سر به زیر و روسیاهم من پشیمان آمدم

بند دنیا بودم و عقبی فراموشم شده
دور ماندم از تو با حال پریشان آمدم

زهرا تمام لشکر من بود

دختر که بی لالایی مادر نمی خوابد
مردم همه خوابند او دیگر نمی خوابد

این در تمام خاطراتش را به آتش داد
تا آخر عمرش کنار در نمی خوابد

دلــم هــوایِ مناجاتِ کـربلا کرده

 

دلــم هــوایِ مناجاتِ کـربلا کرده
هوایِ زمزمه در بابِ قبله را کرده

دوباره ذکرِ لَبَم بِاالحسین العفو است
غلامت عزت از این روضه دست و پاکرده

دکمه بازگشت به بالا